قسمت ششم و اخر:
3 سال با بدترين شرايط ممكن براي ستاره سپري شد. او نه مي توانست سخن بگويد ونه مي توانست وضع موجود را تحمل كند. پسرك هم به زور گويي خود ادامه مي داد.
ستاره براي كار به شهرستان دوري مي رود و به پسرك نمي گويد ولي هر روز بر حسب اجبار با پسرك تماس مي گيرد تا او متوجه دوري او نشود. تا اينكه روزي پسرك متوجه مي شود كه او در خانه خود زندگي نمي كند و تهديداتش جدي مي شود.
پسرك: تو كجايي؟
ستاره: من خونه دوستم هستم.
پسرك: زود ميري خونه من بهت زنگ بزنم.
ستاره: نميرم اينجا كار دارم.
پسرك: ميري و من الان ميام در خونتون.
ستاره: الو ... الو ...
ترس ستاره را فرا مي گيرد و چاره جز پناه بردن به خانواده نمي بيند.
ستاره: الو! مامان!
مادر: سلام عزيزم خوبي؟
ستاره: اره خوبم ولي يك اتفاق وحشتناك افتاده.
مادر: چي شده.
ستاره: من ميگم ولي شما هيچي نگين تا تمام بشه.
مادر: بگو.
ستاره: من چند وقتي بود با كسي دوست بودم و اون هم نمي دونه من اينجام مي خواد بياد در خونه داد و قال كنه.
مادر: بياد مگه ما مرديم. الان به بابات هم ميگم اومد زنگ مي زنيم كلانتري.
ان شب ستاره به زور شب را به صبح مي رساند. كابوس رهايش نمي كرد. و پسرك دائما مزاحمت ايجاد مي كرد تا اينكه ستاره تصميم مي گيرد به خانه رود.
يك هفته از ان ماجرا سپري شد كه ستاره به منزل مي ايد. پدر با روز خوش او را به منزل مي اورد. وقتي ستاره از ماشين پياده مي شود پسرك به طوري كه پدر متوجه نشود از كنار ستاره عبور مي كند.
پسرك: مي كشمت!
ستاره به درون خانه مي رود و به مادر مي گويد كه او را ديده.
مادر: چرا تو خيابون به بابات نگفتي همون جا پدرش رو در بياره ديگه مزاحم نشه.
ستاره: روم نشد.
مادر جريان را به پدر مي گويد و پدر به كمك همسايه كه دوستان عزيزي بودند به درون كوچه مي روند ولي هر چه نگاه مي كنند خبري از پسرك نبود. به درون خانه مي ايند كه درون حياط خلوت پسرك را مي بينند كه از روي ديوار به درون امده. پسرك همه چيز را انكار مي كند به التماس وزاري مي افتد . ديگر خبري از تهديدات نبود وحيرت وجود ستاره را فرا مي گيرد. از ان همه جاه و جلال ديگر خبري نيست و فقط صداي التماس است كه درون گوش هايش مي پيچد.
پداي پدر را مي شنود كه اگر بار دگر براي دخترم مزاحمت ايجاد كني سر و كارت با كرام الكاتبين است.
چند روزي سپري مي شود تا ستاره از اين همه شك رهايي يابد و تصميم مي گيرد به دوستي سر بزند. در ميان راه متوجه مي شود كه كسي تعقيبش مي كند و پسرك را مي بيند و با تمام نيمه جاني كه برايش باقي مانده پا به فرار مي گذارد و پسرك به دنبالش مي ايد تا اينكه به نزديكي خانه مي رسند و پسرك ديگر به دنبالش نمي ايد. چند هفته اي به اين منوال سپري مي شود تا اينكه ديگر خبري از پسرك نمي ماند.
اين قسمت اخرين قسمت بود خواهش مي كنم با دقت بخوانيد و نظر بدهيد. به نظر شما شخصي در اين وضعيت بايد چه كار كند؟
داستان چطور بود؟ تكراري يا ...؟
No comments:
Post a Comment