سر دو راهي يك پيرمردي بر روي چهارپايه اي نشسته بود. در يك دستش كاسه اي اب و در ديگري يك عدد سيب سرخ بود. چين هاي صورتش خبر از سالهايي كه بر او گذشته بود مي داد.انتهاي يكي از راه ها ابي و ديگري خاكي بود. خسته و تشنه و گرسنه بودم. بر روي زمين نشستم و سر بر زانوانش گذاشتم. از او درخواست اب و لقمه اي غذا كردم.
رو به من كرد و گفت: " فرزندم تو چاره اي جز عبور از يكي از دو راه را نداري لختي استراحت كن وقدم در يكي از دو راه بگذار. توشه اين سفر را من تامين مي كنم. اگر گرسنه و تشنه هستي بخواب ديگر هيچ كدام را احساس نخواهي كرد."
در كنار او به خواب رفتم. بيداريم مصادف با سردرگمي عجيبم بود. از او راهنمايي خواستم.
گفت: " در پايان يكي از دو راه به مكاني خواهي رسيد كه برايت اشناست. در انجا هر چه تاكنون داشته اي را كمي كمتر يا بيشتر خواهي داشت."
"اما در پايان راه دوم به سرزمين جديدي پاي خواهي گذاشت. اما نترس رسيدن به مكان جديد به اين معني نيست كه نمي تواني بازگردي. جدايي سخني بس تلخ و ناگوار است ولي پايان هر چيزي نابودي نيست. گاهي انتها بس دلنشين تر از اغاز است."
سخنان را مي شنديم ولي در انتخاب درمانده شده بودم نمي دانستم مسير را چگونه طي كنم و كدام را برگزينم. با خود انديشيدم: " من كه پايان يكي را مي دانم پس چرا انتخابش نكنم؟ پاياني كه تاكنون با شادي يا غم به خوبي سپري شده. ولي در ديگري سردرگم مي شوم."
رو به پيرمرد كردم و گفتم:" پدر توشه راه هر كدام چيست؟"
گفت:" اگر به راه خاكي قدم گذاري سيبي به تو خواهم داد تا توان پيمودن راه را داشته باشي. اگر در راه ابي پاي گذاري به تو اب خواهم داد كه تشنه نشوي و با تو همراه خواهم شد و پناهگاهت خواهم بود."
سپس پرسيد:" كدام را مي پيمايي؟"
No comments:
Post a Comment