قسمت پنجم:
كار پسرك اين بود كه در گوش ستاره زمزمه هاي عاشقانه سر بدهد ولي در اغاز اشنايي ستاره مي ترسيد ولي بعد از مدتي ديگر برايش عادت شده بود. با نبودش دنيايش ويران مي شد. و به همين ترتيب ستاره زندگيش غروب كرد.
پسر: من فكر مي كنم ما ديگه با هم دوست نباشيم بهتره.
ستاره: چرا؟
پسر: چون من مي خوام با كسي دوست باشم كه هم سطح خودم باشه و باهاش بمونم براي هميشه ولي تو نمي موني.
ستاره: مگه من بي وفايي كردم؟
پسر: نه ولي ما به درد هم نمي خوريم.
ستاره: مگه هر كس با هر كس دوست ميشه هميشه مي مونن و ازدواج مي كنن؟
پسر: ولي من مي خوام ازدواج كنم.
ستاره: تو همش 24 سالته و نه كار داري نه سربازي رفتي نه درس خوندي.
پسر: ديدي تو همش مسخره مي كني. پولدارها همشون اينجوري هستن.
ستاره: تو چرا همه چي رو ربط ميدي.
پسر: تو بايد با همون فاميل پولدارهاتون بگردي.
ستاره: خوب حالا كي رو مي خواي بگيري؟
پسر: دوست دختر قبليم رو. مگر اينكه تو بخواي ...
ستاره: پس خانوم رو پسنديدين؟
پسر: مگه چه عيبي داره؟
ستاره: تو واقعا شرم نمي كني؟
پسر: هم پولداره برام خرج مي كنه هم عاشقمه. هم خيلي خوشگله.
ستاره: پس پولدار بودن اينقدر هم بد نيست.
پسر: فكر كردي چي هستي كه اينجور حرف مي زني؟
ستاره : هر چي باشم از اون دختره بي همه چيز كه بهترم.
پسر:اوه اوه بسه ديگه! تند نرو!
ستاره: اون يك من ارايش مي كنه وقتي من يك ذره دست ميبرم تو صورتم باهام قهر مي كني.
پسر: ببين ستاره جان! من تو رو مثل خواهرم مواظبت مي كنم من تو رو براي خيلي بيشتو هم مي خوام وقتي ميگم مي خوام با اون برم نه اينكه تو اذيت بشي مي خوام دست از سرم بر داري. تو حيفي.
و به اين ترتيب اولين دام شكل گرفت.
روزي ستاره از اين همه يس كاري ها خسته شد.
ستاره: بايد درس بخوني كار كني و سر بازي هم بري.
پسر: براي چي؟
ستاره: يعني حاضر نيستي به خاطر من اين كار ها رو بكني؟
پسر: خيلي سخته.
ستاره: خوب من گفتم.
پسر: وقت مي خوام.
ستاره: تا من برم دانشگاه بيام بيرون وقت داري.
پسر: قبول!
ولي قول وقرار به راحتي به دست فراموشي سپرده مي شود كه شد. و پسرك در هر كاري از اين شاخه به ان شاخه مي پريد و اصلا بيش از يك ماه نمي توانست در كاري ثابت بماند. پسرك تصميم گرفه به سربازي برود و اين تنها كاري بود كه به درستي انجام داد. البته به دليل فرار مدت ان طولاني شد. چند وقتي ميشد كه پسرك يا پول قرض مي كرد يا از كيف ستاره بر مي داشت. ستاره ديگر كلافه شده بود. نه دلش مي امد كه بگويد برو و نه اينكه مي خواست عشقش به نفرت تبديل شود. تا اينكه روزي دل به دريا زد.
ستاره: من ديگه خسته شدم. تا اخر تابستون وقت داري كه همه كار ها رو انجام بدي. يا حداقل بدونم كه در اون مسير هستي. تا تموم شدنش هم صبر مي كنم.
پسر:.تو مي خواي منو از سرت باز كني
ستاره: اگر مي خواستم اين كار رو بكن بهت مهلت نمي دادم.
پسر: اين ها همش بهانه است.
ستاره: هر چي دوست داري فكر كن. يا تمومش مي كني.
پسر: تو خيلي بي جا مي كني تمومش كني مگه دست خودته!
ستاره: من گفتم.
اخر تابستان:
ستاره: وقتت تموم شد.
پسر: خيلي بي جا مي كني. بي ابروي بي حيا بيچاره ات مي كنم.
ستاره: من نمي خوام يك ادم بي كار بي عار تو زندگيم بگرده.
و اتفاقي افتاد كه باعث از بين رفتن تمام غرور و وقارش شد.
پسرك دست بردار نبود و هر روز جري تر از روز پيش ميشد. ستاره به تازگي پي به رفتارهاي زشتش بروه بود ولي چاره اي نداشت. راه فراري باقش نمانده بود. روز به روز غمگين تر از روز پيش بود. روزي نبود كه ارزوي مرگ نكرده باشد. ولي در خانه فقط لبخندي مصنوعي بر لب داشت.
ادامه دارد....
No comments:
Post a Comment