Tuesday, December 31, 2002
روزي مي ايد ... روزي كه در ان احساس سبك بالي مي كنم ...دوست دارم هيچگاه اين روز به پايان نرسد ...انروز روزي است كه درك كردم هيچ كس جز خودم را هيچگاه نمي شناختم ... خيال باطلي داشتم ... ولي حال مي بينم كه خوبي هاي ديگران را به سادگي نمي توان درك كرد ... حرف نمي زدم ...زيرا از عكس العمل ها باك داشتم ... پنهان مي كردم ... در حالي كه پنهان كردن خود جرمي عظيم است ...امروز اموختم كه ميان پدر وفرزند هيچ حصاري نيست ... هيچ ...مي توان بحث وجدل كرد ولي عاشق ماند ... عاشق پدر ...اموختم كه هرگاه نفر سومي به اين جمع افزوده مي شود هميشه اوست كه محكوم است نه فرزند ... حق هميشه با فرزند است ... اموختم كه جگر گوشه دور انداختني نيست ... در چشمانش ديدم ... اموختم كه چه ساده مي شود سخن گفت ... از مهر ... از وفا ... از ....هيچ گاه كسي را به خاطر اظهار عقيده محكوم نكرده اند ... بلكه به خاطر ترس از بيان از خود رانده اند ... اموختم كه ... من ... من ... هيچگاه كسي در وجودم شك نكرده ...هيچگاه عقيده ام به تمسخر گرفته نشده و نخواهد شد ...اموختم كه در زندگي من تنها كسي كه تصميم مي گيرد من هستم ... اموختم كه هرگاه سرگردان شدم به اغوش پر مهر خانواده پناه برم ...ترد شدن در اين كانون معني ندارد ...اموختم كه ديگران من را زيبا مي بينند ولي اين من هستم كه شك دارم ...اموختم كه پشت نقاب منطق احساس ارميده است ... اموختم كه يك هديه كوچك اما پر معنا مي تواند ارزشي بس والا داشته باشد ... و ديدم كه دلتنگي يعني چه ...امروز مي بينم ... تمام زيباييها را مي بينم ...و امروز اموختم كه زيباييها را قسمت كنم ... امروز اموختم كه هيچ چيز مطلق نيست ... كه زشتيها مطلق نيستند ...امروز رمز خوشبخت زيستن را اموختم ...چه زيباست غرق در عواطف بودن ... امروز اموختم كه من هم هستم ... امروز روز پايان هراس است ... امروز من بايد تصميم بگيرم ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment