خانه … خانه كجاست؟ … در كدام سوي اين جهان پهناور است؟ … شمال … جنوب … هر كسي خانه اي دارد … هر بي خانمان هم وقتي زير پل سر را بر سنگ هاي كنار رودخانه مي گذارد باز هم خانه اي دارد … ولي در اين دنيا فقط يك موجود است كه خانه اي ندارد … او بايد براي سرايي بار ها در بزند و جواب منفي بشنود ولي دوباره با صبر وحوصله از ابتدا شروع مي كند از ابتدا تمام وجودش مي لرزد ... از ابتدا عاشق مي شود … از ابتدا براي به دست اوردن معشوق تلاش مي كند … حقا كه بايد براي اين تلاش مضاعف ارزشي بس بسيار قائل بود …ولي كدام يك از ما براي تلاشي كه از اعماق وجودش بر مي ايد ارزش قائليم؟ … مطمئنا عده اي بسيار انگشت شمار …چرا اينقدر افراد عاشق را مي رنجانيم؟ … عاشق بودن گناه نيست … ولي اين موجود بي نوا با اينكه همه مي شناسيمش با اين حال بر زخم هايش مرهم ني گذاريم … وقتي چشم هايش اشك الود است … وقتي با سوز ها سر مي دهد … باز به ان اهميت نمي دهيم … نه تنها كمك شاياني به او نمي كنيم بلكه درد و رنجش را افزون مي كنيم … ولي چه صبور است حتي براي لحظه اي هم سر بلند نمي كند تا اعتراض كند …. هميشه با كمال تواضع به اطراف مي نگرد … حتي اگر بخواهد فرياد اعتراضي هم سر دهد بلافاصله در گلو مي خشكد چون مي به او فرصت اعتراض نمي دهيم … مه چه زورگو هستيم … فقط دستور مي دهيم و او اطاعت مي كند و در اخر هم به او مي گوييم:
اي دل من! دل من! دل من!
بينوا مضطرا قابل من
با اين همه خوبي و قدر و دعوي
از تو چه شد حاصل من
جز سرشكي به رخساره غم
No comments:
Post a Comment