Monday, December 16, 2002
نشسته ام گنگ و بي هدف ... خيره شده ام و فكرم ياري نمي دهد ... در مغزم چيزي ني گذرد ... حواسم نيست ... منتظرم ؟ ... نمي دانم ... حرف نمي زنم ... ديگران مي گويند قيافه ام در هم است ... اينجا نشستن برايم شوقي ايجاد نمي كند ... سكوت سكوت ... فقط سكوت ... غرق شده ام ... در افكارم غرق شده ام .... مجله اي در دستم است ... مي خوانمش ... ولي در واقع چيزي نمي بينم ... اطرافم پر از صداهاي مختلف است اما ... ديگران با من حرف مي زنند اما ... نمي شنوم ... نمي شنوم ... روي تخت دراز كشيده ام ... گرمم است ... سردم است .... نمي دانم ... گذر زمان كلافه ام كرده است ... روزنامه اي به دست مي گيرم ... ولي انگار امروز هيچ خبري برايم ارزش خواندن ندارد ... چاي مي خوري؟ ... نه ... نه... نمي خورم ... چرا حرف نمي زني؟ ... حوصله ندارم ... حواست كجاست؟ ... چرا دست از سرم بر نمي داريد؟ ... سكوت ... سكوت .... صدايم مي كنند ... بيرون مي روم تا كه شايد از اين حال در ايم ... ولي انگار پايان يافتني نيست ... چرا ديگران اين طور نگاهم مي كنند؟ ... جلو اينه مي روم ... فقط چشماني غمگين مي بينم ... اتفاق مهمي نيست ... بر مي گردم ... دوباره دراز مي كشم ... اين گوشه ديوار چه رازهايي كه از بطن چشم هايم بيرون نكشيده ... يك گوشه سفيد ... صداي زنگ مي شنوم ... صداي تلفن است ... به به ... مادر بزرگوار زنگ زده ... چند دقيقه اي حرف مي زنيم ... ولي اين هم حالم را بهتر نمي كند... خداحافظي مي كنيم ... از نظرم زمان متوقف شده است ... اينجا ديگر انتهاي هستي است ... ولي نيست ... مي دانم كه نيست ... كلافه شده ام ... اين داستان پايان سر گرم كننده اي ندارد ....
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment