Monday, December 16, 2002
دلهره ... دلهره دارم ... من واقعا احساس بدي دارم ... از مفهوم جدايي مي ترسم ... خوبي ها را مي بينم ... فكر مي كني مي توانم به اساني از خوبي ها دل بكنم ... طوري رفتار كنم كه انگار هيچگاه نبوده اند... هيچگاه در ضميرم هيچ حرفي و حديثي در مورد انها نبوده است ... نمي دانم ... ولي راست مي گفت زندگي اين طور نمي تواند پيش رود ... پر از ابهام پر از افسردگي ... بايد پا ياني تعيين كرد ... و اين پايان نزديك است ... انقدر نزديك است كه حتي از به ياد اوردن ان دلهره در جانم مي افتد ... مي شود نا خود اگاه بر گشت و نگريست ؟ به گذشته نگريست ؟ .... اين روزها برايم مفهومي ندارند ... فقط در فكر گذران ان ها هستم ... اگر پايان يابد و با پايان يافتن ان ها من هم به جدايي ابدي برسم چه؟ ... شايد هيچگاه زمان نرسد ... خيلي بي معناست ... زمان مي رسد ... ولي زماني كه برسد برايم زمان تمام مي شود ... بي بي خسته شده ... بي بي تنها شده ... اين كلمات در ذهنم طنين مي اندازد ... دستانم مي لرزد ... انگشتم از فشار قلم مي نالد و من مي خواهم بنويسم تا تو بخواني تا بداني چقدر از جدايي وا همه دارم ... ولي من كه مي دانستم ... مي دانستم براي هر چيزي پاياني هست ... هنوز هم مي دانم ... پس چرا مي ترسم ؟ ... از چه مي ترسم ... شايد اين بار از رهايي مي ترسم ... شايد اين بار چشم انتظارم ... اين بار جدايي و مرگ احساس برايم مفهومي مشابه دارند .... خوشبين باش ... اين را ديگران مي گويند ... ولي نمي دانم چرا اين بار ذهنم اينقدر منفي مي كند ... نمي دانم چرا اين بار دلم غصه دار است ... فاصله ... فاصله ... از فاصله ها مي ترسم ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment