هوا گرگ و ميش بود ... سوز سردي هم در هوا بود ... اسمان نيلي ... و من در سفر .... ميان بيابان و كوه ودشت ... چه ابهتي ... چه خشك ...مه در هواست ... نفس كشيدن را سخت كرده ... ديد را كور كرده ... و من در سفرم ...رخت خود را برداشته ام تا بروم به سوي سرنوشت ... به سوي ناشناخته ها ... مي روم تا خود را بيابم ... ميان اين همه مردم من چه نقشي دارم ... مي خواهم خود را پيدا كنم ... در جاده مي توانم ابهت ها را ببينم .. مي توانم بهتر ببينم ...اسمان كم كم باز مي شود ...ولي باز ابريست ... و من همچنان ادامه مي دهم ... از ميان بيابان برهوت عبور مي كنم ... زاغي ها را مي بينم ... چه مظلومانه نگاهم مي كنند ...باورم نمي شد در كوير هم زندگاني وجود داشته باشد .... اين موجودات در اينجا زندگي مي كننند بدون هيچ شكايتي ولي من در ميان اين همه نعمت ..... پيش مي روم شايد بيابم پير مغانم را ... چشم مي دوزم به همه كس ... ولي شايد اين من هستم كه نمي بينم ... به روستايي مي رسم ... پير مردي سوار بر الاغي مي رود ...بدون هيچ گونه غصه ... شاد و سر خوش ... مي خواهم عكسي به يادگار بگيرم ... او چنان لبخند شيريني به من تحويل مي دهد كه من ماتم مي برد ... و او عبور مي كند ... مي رود ... مي خواهم به دنبالش بروم ... ولي وقتي لز بهت خارج مي شوم او فرسنگ ها دور شده ... و من چه مي دانم او به چه انديشيد و به من با مهر لبخندي زد ... به سوي خانه خود پيش مي رود ... در اين خانه او چراغي پر فروغ است ... بيدي تنومند ... و همانند او سايه بر سر زندگي انداخته ... و در اين خانه زني است چشم به راه او تا باز گردد و روزي خانه را بياورد ... و برچند قطعه هيزم غذايي بار گذاشته ... مرد سر مي رسد ...اغوش باز مي كند با عشق در اغوشش مي گيرد ... و خرجين الاغ را باز مي كند و چند مشت گردو ميان سفره مي ريزد ... زن چنان شاد مي شود گويي نخستين بار است گردو روزي سفره ايشان شده ... زن به درون حياط مي رود تا غذا را به درون بياورد و مرد هم به دنبالش مي رود .... دو سر ديگ را با هم بلند مي كنند و به درون مي اورند ... كنار سفره مي نشينند ... به چشمان هم خيره مي شوند و در اذهان خود فشق را مرور مي كنند و من همچنان محو تماشاي انان هستم ... مرد را مي بينم كه با تمام شدن بهترين غذاي عالم به دنبال روزي مي رود ... و من به دنبال او ... جلو مي روم سلام مي كنم .... با رويي گشاده جوابم را مي دهد و منتظر مي ماند ... از او مي خواهم به من پندي براي زندگاني دهد ... مي خواهم تا كه پيرم باشد ... و او با رويي باز پند را مي دهد ... سر بر تخته سنگي مي گذارد و جان مي سپارد ...
No comments:
Post a Comment