آهي كشيد غمزده پيري سپيد موي
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد
يك تار مو سياه!
در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد!
در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي!
درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را
از دور مي شنيد
طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير
مي رفت باز در دل دريا به جستجو
در آب هاي تيره ي اغماق خفته بود
يك مشت آرزو...!
***
فريدون مشيري
No comments:
Post a Comment