Tuesday, January 21, 2003
اي كاش مي شد تمام عمر با محبت زيست ... كاش مي شد پرده كسالت را به كناري افكند ... اي كاش بي وفايي ها در دلهايمان جايي نداشت ... اي كاش هرگز نمي ديدمت ... نمي دانم چرا ... ولي دلم مي خواست كودكي بيش نبودم .. كودمي با ارزوهاي كودكي ... كودكي در ارزوي يك مداد تراش سبز ... فقط يك مداد تراش سبز نه بيشتر ...كودكي كه فقط محبت ها را مي ديد ...هيچ جور و جفايي در حقش نمي شد ... ولي ... ولي از هنگامي كه خود را شناختم يا در جايگاه متهم بودم يا در جايگاه شاكي ... ولي نه يك شاكي معمولي ... بلكه كسي كه از بيان جوري كه در حقش رفته عاجز است ... . و تو باز دلم را شكستي ... همانند ديگران ... ديگراني كه تو را از ميانشان دستچين كرده بودم ... تو اين چنين كردي واي بر ديگران ... واي بر ديگران .... واي بر ديگراني كه عيبي بر رويشان گذاشتم و تو را از ان بين بي عيب پنداشتم ... متهم ... متهمي كه راه فرار نداشت و محكوم به حبس بود ... حبسي ابدي ... و حتي هنگامي كه توفيق عفو پيدا كرد ديگر قادر به زندگي بدون جفا نبود ... به دنبال ديگري مي گشت كه حقش را پايمال كند ... خدايا ....خدايا اين چيست ؟ ... زندگي؟ ...تعريف زندگي اين است ؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment