Friday, January 24, 2003
دلم مي خواست در جايي زندگي مي كردم كه خبري از غرور نبود ... جايي كه افراد هميشه مساوي بودند ... انها را بخاطر فرهنگشان مورد مواخذه قرار نمي داديم ... انها را به خاطر خود مي پرستيديم همانطور كه فرزندانمان را مي پرستيم ... بدون هيچ قيد و بندي ... نمي گوييم كه همه افراد لياقت مساوات را دارند ولي نديده چگونه قضاوت مي كني؟ ... شايد كه اين بار تو اشتباه كني يا حتي من .... ولي چه زيبا بود به افراد فرصت دفاع از مواضعشان را مي داديم .... اعتراف مي كنم من حساسم ولي با اين حال سعي مي كنم منصف باشم تا زماني كه جانم به لب ايد ... من اشتباه كردم كه مي انديشيدم قدرت يافتم كه تصميم بگيرم .... و تو نيز اشتباه مي كني كه هنوز در وجودم پي كودك مي گردي ... كودكي نيازمند پناه .... شايد انقدر قوي نباشم ولي در پي يافتن مكان امن نيز نيستم .... من باور دارم كه در اين مكان زاده شده ام .... پس چرا فكر مي كني من در حال گريزم؟ .... من فقط مي خواهم در اينده حسرت تصميمي اشتباه را نداشته باشم ... مي دانم نگراني ولي چرا موضعگيري؟ ... چرا نمي تواني بزرگ شدنم را ببيني؟ .... چرا مرا باور نداري؟ .... چرا تهديد .....چرا ... چرا ... و كيست كه جوابم گويد ؟ .... هيچ ... هيچ كس نيست چون تو حتي نمي داني مي نويسم ....
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment