Sunday, January 05, 2003
امشب ... امشب سرد است ... امشب من باقي مانده ام و فاصله ها ... فاصله ها باعث مي شوند لرزي به من دست دهد... كاش مي شد همانطور كه با يك لالايي به خواب مي رفتم اين بار هم به خواب روم و وقتي بيدار مي شوم چيزي به اسم فاصله باقي نمانده باشد ... مور مورم مي شود ... من اين سر و او ان سر ... در اين دهكده كه دنيا مي ناميمش چقدرفاصله هاي جزيي مي تواند عميق جلوه كند در صورتي كه هيچند ...عمق ... چه دلسرد كننده است ... ستاره ها هم با هم فاصله دارند ولي چه زيبا براي هم اغوش مي گشايند ... و چه ساده خود را براي يك دگر قرباني مي كنند ...چه ساده خود را به در و ديوار مي كوبند ... و ماه ...چه بسيار دور به نظر مي رسد ... ولي با اين مسافت دراز باز گمان مي كنم مي توانم دست دراز كنم و بچينمش ... و اسمان چه دور است ... با اين حال بر ترك اسب كه بنشيني احساس مي كني اسمان دگر در بالاي سرت نيست بلكه تو و اسمان يكي هستيد ... از جنس هم هستيد ... ابي ... براق ... بلند ... غير قابل دست رس ... پر رمز و راز ... من انچنان ابي شدم كه خود در عجب هستم ... پرواز مي كنم ... و چه اوجي ... من در اوجم ... انقدر دورم كه حتي ديده نمي شوم ... و نمي دانم اين چقدر خوب است ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment