Sunday, January 26, 2003
خداحافظي ... چرا بيان اين كلمه دشوار است؟ ... چرا گذشتن از مرحله اي و ورود به مرحله اي ديگر اينچنين دشوار است؟ ... چرا پذيرفتن تغييرات برايمان غير قابل درك است؟ ... من خواهم خداحافظي كنم اما نمي توانم ... مي خواهم گذشته را براي خود خاطره اي زيبا سازم نه بيشتر اما احساس مي كنم در ان غوطه ورم ... مي خواهم به راهي جديد پاي گذارم ... بدون تامل در گذشته .... بدون حتي اندكي پشيماني ... اما خاطرات در عمق روحم حك شده اند .... غير قابل دسترس ... و من تنها مي توانم نظاره گر باشم .... چرا ... نمي دانم .... كاش مي شد هيچ ارزويي برايم دست نيافتني نبود ... ولي حيف ... كاش واژه خوشبختي تعريفي دگر داشت ... كاش ها هيچ وقت به پايان نمي رسند اما من از اين مرحله نيز عبور مي كنم ... با صداقت؟ ... با شادي ؟ ... با شعف؟ .... با شكست؟ ... جوابي نمي يابم .... برايم دست نيافتني جلوه مي كند
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment