دو سناريو در يك روز:
1) بيا در كنارم بنشين ... دست هايم را در دستانت بفشار ... مرا بر زانوانت بنشان ... هستيم را حس كن ... بودنم را باور كن ... عشق را در چشمانم بخوان ... همانطور كه در عمق چشمانت محبت لانه كرده مرا در اغوش بفشار ... در اغوش گرمت سر بر شانه هايت مي گذارم ... زمزمه هاي عاشقانه اي به گوشم مي رسد ... سكوت هم برايم خاطره انگيز است ... ساعت ها هم اگر سپري شود باز من در اغوشت باقي خواهم ماند ... به هيچ چيز نمي انديشم ... فقط مي خواهم نگاهت كنم ... شايد روزي ديگر نباشد ولي امروز بهترين روز دنياست ... دوست دارم به خواب روم ... گرماي تو مرا در خلسه فرو مي برد ...
2) بيا بنشين كنارم ... مي خواهم سر بر شانه هايت بگذارم ... دلم اين را گويد ... ولي زبان نمي تواند ادايش كند ... هراسان است ... مدت هاست در اين گمان است كه سكوت كند كسي به دنبايش نمي ايد ... ازارش نمي دهد ... نمي دانم چرا از تو مي ترسد ... مگر تو هم مي خواهي ازارش دهي؟ ... نه ... نه ... گمان نكنم ... دست هايت را به دستانم بسپار ... مي خواهم گرمي ان را حس كنم ... گرمي محبت را ... نه اينكه گمان كني به ئنبال به دست اوردن ان هستم ... نه ... مي دانم كه همه محبت تو از ان من است ... ولي مي خواهم انرا لمس كنم ... شايد در انتظار انم كه در اغوشم بكشي ...
No comments:
Post a Comment