امشب فقط من هستم و تو وحرف دل ... هيچ كس نيست ... شايد حتي تو هم نباشي ... شايد خواب باشي ... در اين ساعت حتي موريانه ها هم در خواب ناز به سر مي برند ... شايد فقط من هستم و دلم ... با هر حال زمان سخن گفتن است ... اينقدر به حرف دل بيچاره گوش نكرده ام كه نمي دانم چگونه بايد سخن بگويم كه از من رنجيده خاطر نشود ... ديگر به جايي رسيده ام كه وقتي به خود در اينه مي نگرم ديگر بازشناسي برايم غير ممكن است ... شايد بگويي اين را نشانه رشد تلقي كنم ولي انگار من و عكس در اينه ام دنيا هاي متفاوتي داريم ... تو مرا مي شناسي؟ ... شايد حتي تو هم به ياد نياوري كه من چگونه بوده ام ... در ايام قديم اينه حكم ديدار رخ را داشت ولي ارمغان حال متفاوت است ... وقتي در اينه مي نگرم درون سياهم را مي بينم ... نگذار انگشت بر لبانت بگذارم ... بگذار با خيالي اسوده اعتراف كنم ... بيهوده به من نگو پاكي ... امشب مي خواهم اعتراف كنم ... شايد هيچ گاه ديگر شهامتش را پيدا نكنم ... اينه برايم حكم عذاب را دارد ... رخ زيبايم را ديگران مي بينند و من چه؟ ... من فقط درد را مي بينم ... دردي غير قابل علاج ... تو دو چشم بسان نرگس شهلا مي بيني و من افسون دو چشم را ... شايد بهتر باشد كه ... نه نه من ناشكر نيستم ... چشمان خود را مي پرستم ... باز دهان باز كردي ... اگر مي خواهي كمكم كني به من يك كوه هديه بده تا بر بلنداي ان فرياد كنم ... نمي دانم چه خواهم گفت اما شايد فرياد گناهانم را بشويد ...
شايد ادامه داشته باشد.......
No comments:
Post a Comment