سرت را بلند كن و به اسمان بنگر ... در اسمان به ان عظمت يك ستاره تنها به چشم مي ايد ... با بي تابي جا به جا مي شود ... ارام و قرار ندارد ... اين شب برايش پاياني ندارد ... بي قراري مي كند ... انگار انتظار مي كشد ... انتظار طلوع خورشيد را مي كشد ... چه برقي در دل كوچكش مخفي كرده .... ترس را در چشمانش مي بينم ... ترس از تنهايي دوباره ... صدايي به گوشم مي رسد ... صداي تپيدن قلبي ... قلبي رنجور ... ناگهان در جايش ثابت مي ماند ... سكوت ... سكوت ... واژه ديگري معني ندارد ... به فكر فرو رفته ... به فردا مي انديشد ... فردايي تنها ... به خود مي ايد ... اين جملات در ذهنش خانه كرده ... دلم از دست عزيزترينم به درد امده چه كنم؟ ... تو بگو من چه كنم ...
No comments:
Post a Comment