Wednesday, March 26, 2003

امشب نوشتن تنها معني نوشتن نمي دهد ... امروز راه رفتن تنها به معني راه رفتن نبود ... امروز اين اتاق بوي ديگري مي داد ... از در كه وارد شدم در تمام گوشه هاي اتاق كرك جمع شده بود ... گرد و غبار پايين دامنم را سپيد كرد ... عنكبوت ها در گوشه هاي اتاق لانه هاي خود را بنا كرده بودند ... امشب اين اتاق رعب انگيزتر از روزش بود ... در گذشته هاي نه چندان دور اين اتاق مانوش بود ... بهترين يار روزهاي سختي ... شايد اين غبارهايي كه زمين را فرش كرده اند غبار خاطره هاي او باشد ... خاطره هاي تلخ و شيرين ... به ياد مي اورم اولين كسي كه فرياد عشق را از زبانش شنيد همين ديوارهاي ابي رنگ بودند ... ولي ... افسوس و صد افسوس كه همين غبار ها در سينه اش جاي گرفت و جايي براي نفس كشيدن باقي نگذاشت ... قلبش به در امد ... از دست نامردهايي كه به دورش حلقه زده بودند ... روزي خان بود و اينك تنگ دست ... ولي اين تنگ دستي نبود كه ازارش مي داد ... شرمندگي نداري از پاي انداختش ... چند روزي بود كه قلبش ارام و قرار نداشت ... تير مي كشيد ... و اين چنين بود كه مردي از درون اب شد ...


قلبم را در طبق اخلاص مي گذارم و به تو هديه مي كنم اگر فردايي برايت باشد ...

No comments: