Monday, March 17, 2003
هوايي بهاري... كوچه هايي پر رفت و امد .... بويي عجيب به مشام مي رسد ... بويي اشنا و زود گذر ... بويي به زيبايي چهچهه يك بلبل بر شاخه ... به همان اندازه هم دست نيافتني است ... بيا دست در دست هم در خيابانها قدم بزنيم ... هوا را در سينه فرو دهيم ... شكوفه ها را نظاره كنيم ... بيا با مهر را بر روي بالهاي پرستوي مهاجر بگذاريم تا با خود به سفر ببرد ... قلب عميقت را هديه مي دهي؟ ... به كودكي در راه مانده يا عابري عبوس ... بيا در كوي و برزن لبخند قسمت كنيم ... راستي سهم هر كس از لبخند چه مقدار است؟ ... كيسه اي؟ ... ولي من فقط يك لبخند دارم كه هديه دهم ... ان هم بر لبانم است ... اما اگر عابري دلشكسته را شاد مي كند ان يك دانه را هم هديه مي دهم ... سهم محبت هر كس به چه اندازه است؟ ... به اندازه قلب مادرش؟ ... من كه مادر نيستم كه همر داشته باشم ... قلب مادرم را هديه دهم؟ ... نمي توانم چون از ان من هم نيست ... فقط محبتش از ان من است ... ولي مي توانم محبتش را با تو تقسيم كنم اگر تو هم به اندازه من احساس خوشبختش كني ... عاطفه را چه كنم؟ ... مي خواهي انرا نيز با تو تقسيم كنم؟ ... اما نه ... اين يكي را مي توانم تقسيم نكنم ... همه را نثارت مي كنم ... اين تنها چيزي است كه در اين دنيا از ان من است ... هيچ شريكي هم ندارد ... عاطفه ام از براي تو ... ولي بدان كه عاطفه ترحم نيست ... من حتي به اندازه بوي عسل هم ترحم در وجودم نيست ... عقشم را چه كنم؟ ... انرا نيز مي خواهي ؟ .... عشقم را تو بگو چه كنم ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment