يك تكه ... يك تكه اي كوچك از وجودم ... گم شده ... يا شايد هم جا گذاشته ام در گذشته ... يا كه شايد جدايش كردند از من ... شايد هم هيچگاه با من همراه نبوده فقط اين تصور باطل من بوده كه گمان مي كرده ام بوده ... تكه اي كه گام به گام به شناختنش نزديك شده بودم ... ولي هيچگاه به سر منزل مقصود نرسيدم ... كلمات گنگ است ؟ ... باعث دوران سر مي شوند؟ ... من هم همين حس را دارم ... وقتي به اين گمشده ام فكر مي كنم مي پندارم همه وجودم است ... شايد به همين علت است كه بند بند وجودم اه مي كشد ... خود را در بياباني پر از سراب مي بينم .... شايد هم در اقيانوسي يخي ... من در حال سوختن در اتش هستم ....
No comments:
Post a Comment