Tuesday, July 27, 2004

سه شنبه 6/5/1383

ريزش برگ در ميانه تابستان
خزان نيست
اما خاطره است
خاطره اي نمناك
كنده درخت پيري زير پا
امروز پله اي
ديروز غروري با پوست پينه بسته
بوي نان هاي دست مرد
هوايي با بوي نان
هجوم افكار
فرار احساس
از لطافت نمي خواهم جدا شوم
اما لطافت درونم در حال خشكيدن است
هه هه
خنده اي عصبي
قلبي پر از درد
دستي فلج
قفسه سينه سنگين
نشانه هاي پيري در عنفوان جواني
قدم هاي آهسته
استوار نيست
در ميانه راه
در ايستگاه خاطرات جا مانده است
"رهرو ان است كه اهسته و پيوسته رود"
اين رهرو اما بي هدف مي رود
مي رود محض بودن
محض اظهار وجود
محض اثبات زنده بودن
لمس پينه پوست درخت
لمس برگ هاي رو به موت
لمس زندگي و مرگ
آغاز و پايان
دستي بر قلب و پايي در جاده
آخرش به كجاست؟!

Tuesday, July 20, 2004

سه شنبه 29/4/1383
جدايي را
گريستن در نيستي را
با خون نوشتم
و با زندگي خواندم
تا كه يادم بماند
 زندگي جاري است
در رودخانه عمر
آب ساده تر از "با ما را خواهد برد"
روان تر
هر چه روان تر سريعتر

Thursday, July 15, 2004

پنجشنبه 25/4/1383
آن روبرو يك درياست
دريايي پر از موج
آنجايي كه دستم نمي رسد درياست
آنجايي كه نمي توانم نوازشش كنم
مواج است
جاري مي شود تا كه شايد به سرانگشتانم برسد
با يك نوازش ذوب مي شود
در دستانم حل مي شود
و من جز ردي از او چيزي نمي دانم
جاي پايش گود است
چون يكباره آمد
هنگامي كه رفت
جايش چنان كم عمق بود
كه اگر ردي از آب نبود
تميزش نمي دادي
سويش را نمي دانم كه به دنبالش روم
اگر هم دانم چشمان را سويي
و پاهايم را تواني نيست
پس اگر از جايي گذشتي كه جاده صاف
بي هيچ گونه ردي بود
بدان عاشقي در آنجا بوده

Sunday, July 11, 2004

يكشنبه 21/4/1383
در هوا يك بويي هست
شايد بوي دلتنگي
در زمين حسي هست
شايد حس فشرده شدن
در دستانم سرمايي هست
شايد سرماي زمستان
اما زمستان نيست
اشك چشمانم قنديل بست
چرا هر نفسي كه مي كشم دلتنگي ام افزون تر مي شود؟
چرا به هر كجا دست مي كشم سرد است؟
درختان تبريزي ناله مي كنند
چرا هر وقت اشك در چشمانم حلقه مي زند كسي نيست؟
دلم مي خواهد يك ديگ در حياط بگذارم
و درونش را پر از گوجه كنم
رب بپزم
يك هفته هر روز هم بزنم
وقتي بي بي زنده بود
تابستانها رب مي پخت
بر سر ديگ اشك مي ريخت
نمي دانم چه مي گفت
اما با هر قطره اشكي كه مي ريخت
ديگ قرمزتر مي شد
شايد غيرتش جوش مي امد
وقتي پخت
كاسه اي بر مي داشت
درونش را پر مي كرد
با انگشت لپ هايم را گلي مي كرد
بوسه اي بر پيشانيم مي گذاشت
و مي گفت: "اشك هايم را به تو هديه مي دهم"

Tuesday, July 06, 2004

سه شنبه 16/4/1383
هر روز صبح كه آفتاب درون چشمانم طلوع مي كرد
به بيرون كه نگاهي مي انداختم
در قاب پنجره فقط او را مي ديدم
زير آفتاب صبحگاهي غرق مسرت بود
باد چنان در ميان موهايش مي پيچيد
گويي سري در ميان ابرها دارد
هرگاه دلم از دست آسمان ابري مي شد
صدايش مي كردم
سرش را خم مي كرد
بوسه اي بر پيشانيم مي گذاشت
و از درد دلم مي پرسيد
دستان تنومندش را زير چانه ام مي گذاشت
سرم را بلند مي كرد
به چشمانش كه خيره مي شدم
مشكلم را مي فهميد
دست بلند مي كرد و ابر ها را تكان مي داد
تكه ابري مي چيد
گيسوان آفتاب را شانه مي زد
انرا درون سيني ابري برايم هديه مي آورد
ديروز كه از خواب برخواستم
ديدم مشغول اصلاح گيسوانش هستند
جلو رفتم
در آغوشم كشيد و من را به داخل هدايت كرد
از پشت پنجره چشمان غمگينش را مي ديدم
فكر كردم با كوتاه كردن موهايش زيباتر خواهد شد
ولي بريدن گيس ها را پاياني نبود
كم كم چيزي از ان همه گيس افشان نماند
دلم گرفت
اما فكر كردم اگر گريه كنم دل شكسته تر مي شود
روي بر گرداندم و رفتم
شب كه به خانه آمدم نديدمش
صبح با نگراني از خواب برخواستم
ديدم دستانش رو به آسمان خشك شده
گريستم
حال چند روزي است درخت بيد من
برگي ندارد
با دستان رو به اسمانش دعا مي كند

Friday, July 02, 2004

جمعه 12/4/1383
يک شاخه نسترن
بر روي موهاي لخت او
در ميان اب روان
واي كه چه شود
يك شيشه پنجره ازاد
ديگري با توري
پنجره را باز مي كنم و درون بالكن مي نشينم
ماه شب چهارده بر سرم انگار نور مي پاشد
به آن خيره مي شوم وبه هاله اش
او را به يك استكان چاي دعوت مي كنم
نلبعكي را برايم با تكه اي نور پس مي فرستد
زير استكان دست خطي
برايم از نسترن مينويسد و شهوت دست انداخت و برداشتنش
پس او مرا دنبال مي كند
هر روز مخفيانه پشت ابرها
چهره در نور خورشيد مخفي مي كند
او هم به اندازه من نسترن به سر را مي پرستد
چمباتمه ميزنم و آه مي كشم
فكر كردم تنها عاشق زمين من هستم