Monday, March 31, 2003

دلم به اندازه دل يك مورچه شده
كوچك و ظريف
دست كه دراز كني لمسش مي كني
دستت را دراز كن
ضربانش را حس مي كني؟
گرميش را چطور؟
صدايش در قفسه سينه ام پيچيده
دلم هم مثال خودم شوريده شده
شايد كه سوداي دارد
بوي باران مستم كرده
كاش ميشد زير باران عريان شوم
شايد كه در ان لحظه مغزم از سودا تهي مي شد
اما نه اين فقط اثبات شوريده گيست
در عجبم كه ايا من هم دل دارم؟
عاشقي را در سرنوشتم نوشته اند يا خير؟
جنون كه عضوي جدايي ناپذير است
از نوشتن هم عاجز شدم



Sunday, March 30, 2003

يك نقطه زرد ... يك نقطه سرخ ... هر يك نماد احساسي ... يكي تنفر و يكي عشق ... با هم همسفر شدند ... هر دو با يك اندازه قدرت ... در راهي مي رفتند ... به جايي رسيدند كه هر دو ان را خانه ناميدند ... قدرت يكسان به معناي مكان يك اندازه ... خانه را به دو نيم تقسيم كردند ... تكه اي از ان زرد و ديگري از ان سرخ ... خوب يا بد زمان را سپري مي كردند ... گلايه اي از همديگر نداشتند ... در امر ديگري دخالتي نمي كردند ... سالها بدين منوال سپري شد ... تا زماني كه خانه برايشان تنگ شد ... هر يك جاي بيشتري مي خواستند ... به هر وسيله اي متوسل مي شدند براي به دست اوردن مثقالي خاك بيشتر ... گاهي زرد طغيان مي كرد و گاهي سرخ ... ديگر مسالمت را از واژگان حذف كرده بودند ... يك دگر را مكمل نمي ديدند بلكه هر يك خود را كامل مي پنداشتند ... انقدر در حال جدل با يك دگر بودند كه خانه را از ياد بردند ... ولي خانه نمي توانست ان ها را رها كند ... بعد از سالها ديگر نبودشان ازارش مي داد ... ولي انقدر اين جنگ بالا گرفته بود كه به ديوارهايش فشار مي اورد ... فشار ... فشار ... خانه تركيد ...
ان خانه دل من بود ..........

Friday, March 28, 2003

حياطي پر از گل لاله ... سرخ ... زرد ... سياه ... ساختماني مثال بهشت ... اتاقي پر از بوي بهشت ... در را كه باز مي كنم همه عزيزان را جمع مي بينم ... نميدانم بخندم يا كه گريه را سر دهم ... دلم براي تك تكشان تنگ است ... مي دوم به سويشان ... مي خواهند در اغوشم بكشند ... ولي من زودتر خود را در اغوششان مي اندازم ... چند دسته گل رز در دستانم دارم به هر يكي دسته اي مي دهم ... زيباتريش را نثار پدر بزرگ مي كنم ... كاش زمان بيشتري را مي توانستم با او سپري كنم ... عيد هم بهانه خوبي است براي ديدار ... احساس در گلويم خفه شده است ... گلدان ها پر از گل هاي بنفش است ... چه زيبا ... اين اتاق اخر دنياست ... مقبره اي كه عزيزانم در ان ارميده اند ...

Wednesday, March 26, 2003

امشب نوشتن تنها معني نوشتن نمي دهد ... امروز راه رفتن تنها به معني راه رفتن نبود ... امروز اين اتاق بوي ديگري مي داد ... از در كه وارد شدم در تمام گوشه هاي اتاق كرك جمع شده بود ... گرد و غبار پايين دامنم را سپيد كرد ... عنكبوت ها در گوشه هاي اتاق لانه هاي خود را بنا كرده بودند ... امشب اين اتاق رعب انگيزتر از روزش بود ... در گذشته هاي نه چندان دور اين اتاق مانوش بود ... بهترين يار روزهاي سختي ... شايد اين غبارهايي كه زمين را فرش كرده اند غبار خاطره هاي او باشد ... خاطره هاي تلخ و شيرين ... به ياد مي اورم اولين كسي كه فرياد عشق را از زبانش شنيد همين ديوارهاي ابي رنگ بودند ... ولي ... افسوس و صد افسوس كه همين غبار ها در سينه اش جاي گرفت و جايي براي نفس كشيدن باقي نگذاشت ... قلبش به در امد ... از دست نامردهايي كه به دورش حلقه زده بودند ... روزي خان بود و اينك تنگ دست ... ولي اين تنگ دستي نبود كه ازارش مي داد ... شرمندگي نداري از پاي انداختش ... چند روزي بود كه قلبش ارام و قرار نداشت ... تير مي كشيد ... و اين چنين بود كه مردي از درون اب شد ...


قلبم را در طبق اخلاص مي گذارم و به تو هديه مي كنم اگر فردايي برايت باشد ...

Tuesday, March 25, 2003

دو سناريو در يك روز:


1) بيا در كنارم بنشين ... دست هايم را در دستانت بفشار ... مرا بر زانوانت بنشان ... هستيم را حس كن ... بودنم را باور كن ... عشق را در چشمانم بخوان ... همانطور كه در عمق چشمانت محبت لانه كرده مرا در اغوش بفشار ... در اغوش گرمت سر بر شانه هايت مي گذارم ... زمزمه هاي عاشقانه اي به گوشم مي رسد ... سكوت هم برايم خاطره انگيز است ... ساعت ها هم اگر سپري شود باز من در اغوشت باقي خواهم ماند ... به هيچ چيز نمي انديشم ... فقط مي خواهم نگاهت كنم ... شايد روزي ديگر نباشد ولي امروز بهترين روز دنياست ... دوست دارم به خواب روم ... گرماي تو مرا در خلسه فرو مي برد ...



2) بيا بنشين كنارم ... مي خواهم سر بر شانه هايت بگذارم ... دلم اين را گويد ... ولي زبان نمي تواند ادايش كند ... هراسان است ... مدت هاست در اين گمان است كه سكوت كند كسي به دنبايش نمي ايد ... ازارش نمي دهد ... نمي دانم چرا از تو مي ترسد ... مگر تو هم مي خواهي ازارش دهي؟ ... نه ... نه ... گمان نكنم ... دست هايت را به دستانم بسپار ... مي خواهم گرمي ان را حس كنم ... گرمي محبت را ... نه اينكه گمان كني به ئنبال به دست اوردن ان هستم ... نه ... مي دانم كه همه محبت تو از ان من است ... ولي مي خواهم انرا لمس كنم ... شايد در انتظار انم كه در اغوشم بكشي ...




Sunday, March 23, 2003

امشب فقط من هستم و تو وحرف دل ... هيچ كس نيست ... شايد حتي تو هم نباشي ... شايد خواب باشي ... در اين ساعت حتي موريانه ها هم در خواب ناز به سر مي برند ... شايد فقط من هستم و دلم ... با هر حال زمان سخن گفتن است ... اينقدر به حرف دل بيچاره گوش نكرده ام كه نمي دانم چگونه بايد سخن بگويم كه از من رنجيده خاطر نشود ... ديگر به جايي رسيده ام كه وقتي به خود در اينه مي نگرم ديگر بازشناسي برايم غير ممكن است ... شايد بگويي اين را نشانه رشد تلقي كنم ولي انگار من و عكس در اينه ام دنيا هاي متفاوتي داريم ... تو مرا مي شناسي؟ ... شايد حتي تو هم به ياد نياوري كه من چگونه بوده ام ... در ايام قديم اينه حكم ديدار رخ را داشت ولي ارمغان حال متفاوت است ... وقتي در اينه مي نگرم درون سياهم را مي بينم ... نگذار انگشت بر لبانت بگذارم ... بگذار با خيالي اسوده اعتراف كنم ... بيهوده به من نگو پاكي ... امشب مي خواهم اعتراف كنم ... شايد هيچ گاه ديگر شهامتش را پيدا نكنم ... اينه برايم حكم عذاب را دارد ... رخ زيبايم را ديگران مي بينند و من چه؟ ... من فقط درد را مي بينم ... دردي غير قابل علاج ... تو دو چشم بسان نرگس شهلا مي بيني و من افسون دو چشم را ... شايد بهتر باشد كه ... نه نه من ناشكر نيستم ... چشمان خود را مي پرستم ... باز دهان باز كردي ... اگر مي خواهي كمكم كني به من يك كوه هديه بده تا بر بلنداي ان فرياد كنم ... نمي دانم چه خواهم گفت اما شايد فرياد گناهانم را بشويد ...
شايد ادامه داشته باشد.......

Friday, March 21, 2003

يك گلدان گل شب بو ... استنشاقش مستم مي كند ... اين رايحه نويد شب را مي دهد ... به ساعت مي نگرم ... زمان در حال گذر است ... وقت چنداني باقي نمانده است ... در حياط همسايه درخت سيبي چشمك مي زند ... دست دراز مي كنم سيبي مي چينم ... به طرف انبار مي روم ... بوي تند سركه مي ايد ... تنگ را پر مي كنم ... در گوشه اي از باغچه بوته سنبلي تنها ارميده ... با نوازش از خواب بيدارش مي كنم ... از او درخواست شاخه اي دارم ... دستش را به من هديه مي دهد ... به طرف پلكان مي روم ... در نزديكي دومين پله جسم براقي به چشم مي خورد ... خم مي شوم و سكه را بر مي دارم ... مادربزرگ را مي بينم كه هيزم حمل مي كند به كمكش مي شتابم ... هيزم ها را براي ديگ سمنو مي خواهد ... از او طلب كاسه اي مي كنم ... به سمت اتاق گام بر مي دارم دختركم را مي بينم با لباسي رنگي ... تخم مرغ هايي رنگي جلب نظر مي كند ... بوسه اي بر گونه اش مي نهم ... مادر را مي بينم در حال ساييدن است ... جلو مي روم ... سماق مي كوبد و مي سايد ... سفره ترمه مي اورم ... اينه ... شمع ... سيب ... سركه ... سنبل ... سكه ... سمنو ... سماق ... يكي كم است ... برادرم را روانه بازار مي كنم ... سنجد مي خواهم ... پدر را سبزه به دست مي بينم ... در باز مي شود و عشقم با جعبه اي شيريني به درون مي ايد ... بوسه اي بر پيشانيم مي گذارد ... رقص ماهي ها را در تنگ مي نگرم ... از حركت مي ايستند ... صداي شليك ... و صداي دهل ... سال نو به من لبخند مي زند ... برايش اغوش مي گشايم ...

Thursday, March 20, 2003

Wednesday, March 19, 2003

سلام
سال نو مبارك. سال خيلي خوبي داشته باشين. وقتي توپ سال تو رو در مي كنن تو دلتون ارزوهاي خوب بكنين كه هر ارزويي از ته دل باشه براورده ميشه. توي اين سال جديد دلتون شاد و لبتون خندان باشه و جيب هاتون هم پر از پول سلامت هم باشين. ديگه والا بلد نيستم ارزو كنم.
همه خوبي ها تثارتان باد.
ارته ميس

Monday, March 17, 2003

هوايي بهاري... كوچه هايي پر رفت و امد .... بويي عجيب به مشام مي رسد ... بويي اشنا و زود گذر ... بويي به زيبايي چهچهه يك بلبل بر شاخه ... به همان اندازه هم دست نيافتني است ... بيا دست در دست هم در خيابانها قدم بزنيم ... هوا را در سينه فرو دهيم ... شكوفه ها را نظاره كنيم ... بيا با مهر را بر روي بالهاي پرستوي مهاجر بگذاريم تا با خود به سفر ببرد ... قلب عميقت را هديه مي دهي؟ ... به كودكي در راه مانده يا عابري عبوس ... بيا در كوي و برزن لبخند قسمت كنيم ... راستي سهم هر كس از لبخند چه مقدار است؟ ... كيسه اي؟ ... ولي من فقط يك لبخند دارم كه هديه دهم ... ان هم بر لبانم است ... اما اگر عابري دلشكسته را شاد مي كند ان يك دانه را هم هديه مي دهم ... سهم محبت هر كس به چه اندازه است؟ ... به اندازه قلب مادرش؟ ... من كه مادر نيستم كه همر داشته باشم ... قلب مادرم را هديه دهم؟ ... نمي توانم چون از ان من هم نيست ... فقط محبتش از ان من است ... ولي مي توانم محبتش را با تو تقسيم كنم اگر تو هم به اندازه من احساس خوشبختش كني ... عاطفه را چه كنم؟ ... مي خواهي انرا نيز با تو تقسيم كنم؟ ... اما نه ... اين يكي را مي توانم تقسيم نكنم ... همه را نثارت مي كنم ... اين تنها چيزي است كه در اين دنيا از ان من است ... هيچ شريكي هم ندارد ... عاطفه ام از براي تو ... ولي بدان كه عاطفه ترحم نيست ... من حتي به اندازه بوي عسل هم ترحم در وجودم نيست ... عقشم را چه كنم؟ ... انرا نيز مي خواهي ؟ .... عشقم را تو بگو چه كنم ...

Saturday, March 15, 2003

شبي در حدود غروب افتاب از كوچه اي عبور مي كند تازه در اين هنگام پيش به سوي كار مي رود . روي شيرين دختركش را كه خنده اي مليح بر لب دارد را مي بوسد و دستي براي عيال تكان مي دهد و راهي مي شود. پيش به سوي ايستگاه اتوبوس. در صفي طويل مي ايستد و به مردمي خيره مي شود كه بعد از يك روز پر جنب وجوش راهي خانه مي شوند. سوار اتوبوس مي شود و به فكر فرو مي رود با فرياد راننده متوجه مي شود به پايان خط رسيده اند. پياده مي شود درون كوچه اي مي شود. كيسه اي را كه در دست دارد باز مي كند و درونش را خالي مي كند. اسباب كارش در ان است. عاري عبور مي كند:
عابر: سلام.
مرد: سلام.
-: تونستي يه سر به من بزن.
-: چشم اقا.
-: كي خدمت برسم؟
-: وقتي دارم ميرم سر كار كه هستي اين دور و بر ها مي بينمت.
-: به سلامت.
به اولين خانه نزديك مي شود با خجالت به سويش مي رود از اين قسمت كار متنفر است.
زنگ ....
صاحب خانه: كيه؟
مرد: اشغال ندارين؟
-: چرا صبر كن. احمد بدو اشغالي اومده!
احمد: بگو امدم.
-: خانم ببخشيد ماهونه ما يادتون نره.
-: بابا تازه دادم كه! خوب هم جارو نمي كني هر روز صبح بايد بيام جارو كنم. بيشتر دقت كن!
-: چشم! راستي خانم عيد هم شده ديگه عيدي بچه ها رو هم بدين.
-: اي بابا همش كه دارم پول ميدم .مگه يه كارگر چقدر درامد داره؟
-: اجرتون با خدا!
-: د احمد بدو ديگه اين بدبخت خش شد از سرما!
-: تقصير من چيه با زير شلواري كه نمي تونم بدوم تو كوچه! پيش در و همسايه ابرو داريم.
-: انگار مي خواد بره عروسي! د بجنب!
اجمد اقا در را باز مي كند و مقرري را با پيوست عيدي مي دهد و به درون مي ايد.
-: دسستتون درد نكنه! عيدتون مبارك!
-: چه عيدي بابا! بايد قايم بشم از دست اين همه مامور دولت عيدي بخواه!
مرد به سوي در بعدي گام بر مي دارد.زنگ را به صدا در مي اورد و با صداي بچه گانه اي روبرو مي شود.
-: كيه؟
-: بابا جون به اقات بگو بياد دم در!
-: بابا يه اقايي با تو كار داره!
پدر: بگو خسته س !
-: بابام خوابه!
-: پسر جون من كه صداشو شنيدم! بگو كارگر شهرداريه!
-: بابا اشغالي اومده!
پدر: بگو بابام ورشكسته شده.
-: بابام ميگه پوي نداريم.
-: حداقل عيدي بدين!
-: عيدي رو چرا بده به تو ميده به من! بابا اين اقاهه ميگه به من عيدي يادت نده بدي ها!
پدر: بچه مگه اف اف بازيه بذارش زمين!
تق!
مرد به راه خود ادامه مي دهد به در بعدي مي رسد. اين بار با دل خوري زنگه مي زند.
زنگ ...
-: الو؟
-: اقا اشغال دارين؟
-: نه نداريم ولي صبر كن!
سكوت ... مرد منتظر مي ماند . در باز مي شود و اقايي با زير شلواري بسته به دست ظاهر مي شود.
-: سلام ببخشيد ناقابله برا بچه ها!
-: سلام از ماست! دست شما درد نكنه! اقايي كرديد! ممنون!
مرد به كار خود ادامه مي دهد كم كم زمان به رسيدن ماشين زباله نزديك مي شود. جاره را به دست مي گيرد به رفت و روب خيابان ادامه مي دهد. زباله ها را درون ماشين مي گذارد و به كار خود ادامه مي دهد . در اين هنگام زمان كم كم به نيمه شب نزديك مي شود و چراغ ها خاموش مي شود و او به ياد خانه مي افتد. بعد از اتمام كار او نيز به خانه خواهد رفت ولي باز مثال هر شب همه خفته اند و او بايد همه را در خواب ببوسد و بعد به بستر رود. كار به پايان مي رسد. كيسه را بر مي دارد و بسته اي را در كنارش مي بيند هر دو را بر مي دارد اسباب كار را برداشته و پياده به سوي خانه ره سپار مي شود. به خانه مي رسد به ارامي در را مي گشايد و به درون مي رود در اين ساعت حتي درخت ها هم ارميده اند. درون اتاق مي رود . سماور را جوشان مي يابد. از گوشه اي صدايي مي ايد.عيال را مي بيند كه پاورچين به سويش مي ايد. بسته را به دست او مي سپارد و خود به نظافت مشغول مي شود. در بسته گشوده مي شود چند عدد لباس نوازادي درونش است. مرد چند لحظه حيرت مي كند و سپس ياد روزي مي افتد كه يكي از خانم هاي كوچه با او احوال پرسي كرد و ياد هنگامي كه خبر بارداري عيال را به ان خانم گفته بود.



سرت را بلند كن و به اسمان بنگر ... در اسمان به ان عظمت يك ستاره تنها به چشم مي ايد ... با بي تابي جا به جا مي شود ... ارام و قرار ندارد ... اين شب برايش پاياني ندارد ... بي قراري مي كند ... انگار انتظار مي كشد ... انتظار طلوع خورشيد را مي كشد ... چه برقي در دل كوچكش مخفي كرده .... ترس را در چشمانش مي بينم ... ترس از تنهايي دوباره ... صدايي به گوشم مي رسد ... صداي تپيدن قلبي ... قلبي رنجور ... ناگهان در جايش ثابت مي ماند ... سكوت ... سكوت ... واژه ديگري معني ندارد ... به فكر فرو رفته ... به فردا مي انديشد ... فردايي تنها ... به خود مي ايد ... اين جملات در ذهنش خانه كرده ... دلم از دست عزيزترينم به درد امده چه كنم؟ ... تو بگو من چه كنم ...

Friday, March 14, 2003

چه ناجوانمردانه من را بي وفا و فراموش كار خواندي ... انچنان دلم به درد امد كه حتي ياراي فرياد كشيدن هم نداشت .... با صدايي به بلندي رعد شكست... در اين زمان كه در حال نوشتن اين سطور هستم حال خود را نمي فهمم... نميدانم بايد متنفرم باشم يا ... .... تمام بدنم تب دار است... در چشمانم اشك نيست به گمانم اشك راه خود را گم كرده ... اما بغض در جاي هميشه گي نشسته ... دلم از دست عزيزترينم به درد امده ... تو بگو من چه گناهي دارم ... هيچ وقت نخواهم توانست ان ارامشي را كه در ارزويش مي سوزم پيدا كنم ... امشب دلم را شكستي ... كاري كه فكرش را هم نمي كردم ... برايم هميشه اغوشي گرم بودي ولي امشب مي خواهم از دست تو به سياهي پناه برم ...

Thursday, March 13, 2003

يكي از روزهاي سرد زمستاني بود. باد با شدت مي وزيد و افاق را سير مي كرد. همان طور كه در حال رفتن بود به انسانهايي كه با سرعت در روي زمين از كنار هم عبور مي كردند مي انديشيد. از كنار ساختمانهاي بلند عبور كرد به يك ساختمان با نماي سنگي سفيد رسيد. كنجكاو شد به درون ان نظري افكند. پر از اتاق هاي كوچك بود. درون يكي از انها كرد جواني را ديد مغموم ودل شكسته به نظر مي رسيد. درون اتاق كسي نبود اما او با ناشناسي سخن مي گفت. صداي هر دو واضح بود.
مرد جوان: چرا الان اومدي؟
ناشناس: ديگه داره وقنش ميشه.
-: چرا اون وقت هايي كه صبح تا شب التماست مي كردم نيومدي؟
-: امادگي ديدن منو نداشتي.
-: من كه خودم خواستم ببينمت.
-: خواستن كه دليل امادگي داشن نيست. اون وقت ها اگر مي امدم خودت پشيمون مي شدي.
-: خوب كي ميريم؟
-: اندكي صبر سحر نزديك است.
-: اخه ...
در ميان مكالمه در باز مي شود و زني جوان به درون مي ايد و ناشناس لب فرو مي بندد. زن با متانتي وصف ناشدني به طرف مرد جوان مي رود كه روي تخت ارميده و بوسه اي كوتاه و پر از مهر بر پيشانيش مي گذارد. مرد با زور لبخندي مي زند و زن را دعوت به نشستن مي كند. درون چشمان زن برقي خاص وجود دارد ولي از چشمان مرد مخفي مي ماند.
زن: بهتري؟
مرد: حال من كه بهتري و بدتري نداره.
-: مي بينم كه سر و صورتت رنگي گرفته از اون زردي در اومده.
-: حتما شوخي مي كني.
-: نه كاملا هم جدي مي گم اينجوري پيش بري چند روز ديگه مرخص ميشي.
-: اي بابا من به فكر چيم تو به فكر چي.
-: نه چرا اينجوري فكر مي كني بلند شو تو آينه نگاه كن. آينه كه ديگه دروغ نميگه.
-: دست بردار.
-: تا بلند نشي ولت نمي كنم.
مرد به زور بر مي خيزد و با بي ميلي تمام نگاهي درون اينه مي كند.
مرد: بابا من كه همون بي ريختي ام كه بودم.
زن: تو اصلا چشمات ايراد پيدا كرده نمي بيني. من ديگه ميرم فردا مي بينمت.

بعد از رفتن زن ناشناس دوباره شروع به سخن گفتن مي كند.

ناشناس: ديگه بار و بنديلت و ببند و با همه خداحافظي كن. مي خواي مي توني دست شويي هم بري كه ديگه گيرت نمياد.

اما مرد انگار در عالم ديگري سير مي كرد اصلا توجهي به اين حرف ها نداشت. جلوي اينه ايستاده بود و خود را مي نگريست و با ناباوري دست به صورت خود مي كشيد. ناگهان با فرياد ناشناس به خود امد.
-: بابا با تو هستم ها چرا زل زدي به خودت اين صورت زشت چي داره كه يهو شيفتش شدي؟
-: اوهو اوهو جلو خودتو بگير ها هر چي دلت خواست نمي توني بگي ها.
-: اوه اوه ببخشيد.
-: من انگار دارم سرخ و سفيد ميشم. صورتم گل انداخته. راستي تو كه گفتي وقتشه پس چي شد؟
-: من پس دارم هي چي ميگم .زودتر حاضر شو بايد بريم.
-: نكنه تو داري منو اغفال مي كني؟ مگه ميشه زن ادم هر روز بياد دري وري بگه؟
-: هر كي هر چي گفت بايد قبول كني؟
-: اولا كه هر كي نيست زنمه. دوما نه پس بيام حرف عزراييل رو قبول كنم؟ اصلا از كجا معلوم تو عزراييلي؟
-: پس من بي كارم بيام اينجا بشينم به حرف يه ادمي كه پاش لب گوره مفتي گوش بدم؟
-: كي پاش لب گوره؟ من؟ اصلا هم اينطور نيست. ببينم مگه من تو رو صدا نكردم اصلا حالا كه اينطوره نمي خوام بيام. برو بيرون!
-: مگه كشكه من مي برمت چه بخواي چه نخواي!
-: ببينيم كي مياد من حالم خيلي هم خوبه تازه يادم اومد چقدر هم گشنمه هر چي بيارن مي خورم تا از دست تو خلاص بشم. ميرم خونه پيش اونايي كه دوستم دارن.
-: اي يكي يه چيزي بياره بخورم! مگه با شما نيستم!
-: مردك كله شق! ديگه خود داني بهت لطف نمي كنم بيام حقته كه زندگي كني! خداحافظ!




ادامه ندارد!


Tuesday, March 11, 2003

سلام
من سرما خوردم تب هم دارم امروز هم به زور دانشكاه رفتم.3 ساعت هم شبكه داشتم ديگه داشتم داغ مي كردم كه استاد بعد از 30 دقيقه اضافه نگه داشتن گفت خداحافظ. در حال حاضر قيافم شبيه اسير هاي جنگيه .فكر كنم چند روزي استراحت كنم ولي باز هم فكر نكنم كه بتونم. به هر حال فكر كنم وبلاگم هم چند روزي سرما بخوره با هم استراحت كنيم. راستي امروز استاد شبكه فرمودن كه يك سري سايت هايي هست كه توي اونها ميشه خاطره يا هر مساله اي رو نوشت (منظورش همين وبلاگ خودمون بود) با كمال تعجب ديدم كه همه دارن يادداشت ميكنن تا برن ببينن چيه. يكي هم گفت مادر پدرمون نميذارن با كامپيوتر كار كنيم. خلاصه داشتم از خنده مي مردم دانشجوي كامپيوتر و نداشتن اينترنت؟ ديگه اين روز ها همه دارن. بعد خانوم فرمودن كه ميگن امنيت نداره منحرف ميشي. استاد گران قدر هم فرمودن اينو جاي ديگه نگي ها همه بهت مي خندن. خلاصه نتيجه اخلاقي مي گيريم وقتي كسي فقط از اينترنت چت كردن بلد باشه بهش گير ميدن.باز مادر خودم يك وقت هايي يك چيزهاي خنده داري برام ميل ميكنه كه نگو. فعلا چون مامانم هم اينجا رو مي خونه يك بوسش كنم.
ديگه تا چند روز ديگه كه وبلاگ از سرما خوردگي در بياد خداحافظ

راستي يك پيشنهاد لطفا برام بنويسين چي دوست دارين تا من راجع به اون بنويسم. خيلي دلم مي خواد بدونم شما چي دوست دارين كه بشنوين حتي اگر تا حالا هم نظر ندادين اين بار لطفا اين كار رو بكنين

Sunday, March 09, 2003

شهري پر از جنب و جوش ... خانه اي بر فراز رشته كوهي استوار ... حياطي پر از گنجشككان نغمه خوان ... درختاني شكوفه كرده ... نرده هايي آهنين ... پنجره اي پشت ان نهفته ... زني بلند قامت پشت پنجره .... درون خانه بوي گندم نمناك به مشام مي رسد ... نوايي عاشقانه در فضا پيچيذه ... كودكي با سادگي كودكانه خود به رقص در امده ... كودكي كه اميد يك زندگيست ... زن روي بر مي گرداند و دست نوازشي بر سرش مي كشد .... چشمان خود را بر هم مي گذارد .... زندگي را در درونش حس مي كند ... از درون اتاق مي رود ... در خيالش صدايي به خيابان مي خواندش ... دست طفل را مي گيرد و به بيرون مي شتابند ... صداي باد در گوششان مي پيچد .... طفل هراسان مي شود به اغوش مادر پناه مي برد ... مادر با تمام گرمي و صفايي كه در وجودش هست او را در اغوش مي گيرد ..

اين است تعريف خوشبختي نظر شماچيست؟

Thursday, March 06, 2003

دريا دريا دريا
ابي ابي ابي
پاك پاك پاك
ساحلش به ياد اورنده ديروز ... موج هايش به ياد اورنده حيات امروز ... بي نهايتش به ياد اورنده فردا ... فردايي ناشناخته ... صدايش لالايي .... در كنار ساحلش مي خواهم به خواب روم ... با من بمان ...با من بمان خورشيد عالم تاب ... بمان و گرمم كن ... خوابم را گرم كن ... به گرمي دلي شوريده ... پرستويي بر فراز دريا مي بينم ... پرستويي مهاجر ... خوابم را اشفته مي كند ... نغمه اي سر مي دهد ... اب به پاهايم رسيده … سرما را ذره ذره حس مي كنم …. اب به ساق هايم رسيده … ولي سرما تا به سرم رسيده … سردي تنم به سردي سخن پرستو مي ماند … بالهايش را باز مي كند كه در اغوشم بگيرد … بالهايش گرم اما دلش يخ زده … از نامردي ها گله دارد … چه ارامشي دارد در اغوش او بودن … كاش مي توانستم در اينجا جان بدهم …


قلمم چند روزي مي شود كه خشك شده … توان نوشتن ندارم …

Wednesday, March 05, 2003

٭ شايد يك مقداري براي اين خبر دير شده باشه ولي لطفا به اين سايت سر بزنيد و اعلام كنيد كه مي رويد يا خير

Tuesday, March 04, 2003

امروز داشتم وبلاگ هاي ديگه رو مي خوندم چيز هاي تلخي ديدم . اين هكرهاي محترم در حال انجام وظيفه هستند . شايد با نوشتن اين مطالب من هم به اين درد دچار بشم ولي دلم گرفته مي خوام بنويسم . هر ادمي كه روي اين زمين خدا كاري انجام ميده براي ارضاي خودشه حالا اين كار چه نوشتن باشه چه حتي رقصيدن. چرا سعي نمي كنيم به نظرات ديگران احترام بذاريم؟ من اگر يك نوشته اي خوشم نياد خوب نمي خونم ولي اين حق رو هم از ديگران دريغ نمي كنم شايد از نظر انها جالب و دل نشين باشه. هك مي كنن بعد تهديد به دادن مشخصات و دادن شماره تلفن . اگر اين واقعا تهديده من حاضرم با كمال ميل خودم همه مشخصا تمو بنويسم . اگر واقعا اين رو يك تهديد مي دونن شايد براي خيلي ها بي ابرويي باشه براي من هم شايد باشه ولي بهتر نبود حتي توي نظر سنجي وبلاگ براش مي نوشتي من از تو و نوشته هات متنفرم تا اينكه بياي بي رحمانه قسمت زيبايي از زندگي كسي رو بگيريم؟ نوشتي در وبلاگ يك خوبي عمده داره اون هم اينه كه ادم هاي مختلفي مي خونن از هر قشري از جامعه باشن و نظر ميدن و يك ادم در اين دنيا با نوشتن دلش سبك ميشه. شايد مثال خوبي نباشه ولي فكر كنيني از امروز به شما بگن كه ديگه حق ندارين به خونتون بر گرديد باز چه احساسي پيدا مي كنين؟ چرا عكس سكسي مي ذارين تو سايت يك بنده خدايي؟ خواننده هاش كه مي دونن اون بيچاره اهل اين كار ها نيست. با اين كار فقط باعث شدين يك عده باهاش ابراز همدردي كنن و اون هم نا اميد بشه. ميگين كه مي خواين ثابت كنين در اينترنت حفاظت خيلي كم وجود داره . خوب به وبلاگ چه ربطي داره يك سايتو حك كنين كه حداقل اطلاهانش حياتي باشه . ديگه واقعا نمي دونم چي بگم .

Monday, March 03, 2003

يك تكه ... يك تكه اي كوچك از وجودم ... گم شده ... يا شايد هم جا گذاشته ام در گذشته ... يا كه شايد جدايش كردند از من ... شايد هم هيچگاه با من همراه نبوده فقط اين تصور باطل من بوده كه گمان مي كرده ام بوده ... تكه اي كه گام به گام به شناختنش نزديك شده بودم ... ولي هيچگاه به سر منزل مقصود نرسيدم ... كلمات گنگ است ؟ ... باعث دوران سر مي شوند؟ ... من هم همين حس را دارم ... وقتي به اين گمشده ام فكر مي كنم مي پندارم همه وجودم است ... شايد به همين علت است كه بند بند وجودم اه مي كشد ... خود را در بياباني پر از سراب مي بينم .... شايد هم در اقيانوسي يخي ... من در حال سوختن در اتش هستم ....

Sunday, March 02, 2003

يك قطعه زمين .... چند عدد درخت .... مقداري چمن ... انواع مختلفي از گل هاي بهاري .... نهري اب در ميانش .... سنگ هايي ريز و درشت در ميانش ... جريان اب بسيار تندي ... نسيمي كه از روي نهر بر مي خيزد خنكي مطبوعي را به ارمغان مي اورد .... نسيم با صورت شكوفه هاي سيب مي خورد .... شكوفه ها را غرق در مسرت مي كند ... در جسم شكوفه ها عشق به زندگي را رشد مي دهد .... شكوفه اي نحيف تمام تلاش خود را به كار مي گيرد تا سريع تر پله هاي ترقي را طي كند و به اوج زيبايي و شكوه برسد ... با كمك نسيم و ياري باغبان رشد مي كند ... روز به روز بر عظمتش افزوده مي شود ... و او نمي داند كه اين زيبايي دوام نخواهد داشت ... حتي يك لحظه هم نمي تواند تصورش را بكند ... روزي از خواب بر مي خيزد و مي بيند كه گل برگ هاي لطيفش در حال ريختن هستند ... دلش مي گيرد .... فرياد مي كشد ... باغبان صدايش را مي شنود ... به سويش مي شتابد ... سر بر شانه هايش مي گذارد و مي گريد ... باغبان دلداريش مي دهد وارامش مي كند وتشويق به پيمودن راه ... و او با اميدي جديد به راه ادامه مي دهد ... روز به روز زيباييش كم رنگ تر مي شود ... به روز موعود نزديك مي شود ... صبح زودي از خواب بر مي خيزد و اين بار خود را جوانه سيبي مي بيند ...
مرگ پايان من نخواهد بود ...
تنها صداست كه مي ماند

چرا توقف كنم، چرا؟

پرنده‌ها به جستجوي جانب آبي رفته‌اند

افق عمودي است

افق عمودي است و حركت: فواره‌وار

و در حدود بينش

سياره‌هاي نوراني مي‌چرخند

زمين در ارتفاع به تكرار مي‌رسد

و چاه‌هاي هوائي

به نقب‌هاي رابطه تبديل مي‌شوند

و روز وسعتي است

كه در مخيله‌ي تنگ كرم روزنامه نمي‌گنجد



چرا توقف كنم؟

راه از ميان موي‌رگ‌هاي حيات مي‌گذرد

كيفيت محيط كشتي زهدان ماه

سلول‌هاي فاسد را خواهد كشت

و در فضاي شيميائي بعد از طلوع

تنها صداست

صدا كه جذب ذره‌هاي زمان خواهد شد.

چرا توقف كنم؟



چه مي‌تواند باشد مرداب

چه مي‌تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فساد

افكار سردخانه را جنازه‌هاي بادكرده رقم مي‌زنند.

نامرد، در سياهي

فقدان مرديش را پنهان كرده است

و سوسك . . . آه

وقتي كه سوسك سخن مي‌گويد.



چرا توقف كنم؟

همكاري حروف سربي بيهوده ست.

همكاري حروف سربي

انديشه‌ي حقير را نجات نخواهد داد.

من از سلاله‌ي درختانم

تنفس هواي مانده ملولم مي‌كند

پرنده‌اي كه مرده بود به من پند داد كه پرواز را بخاطر بسپارم



نهايت تمامي نيروها پيوستن ست، پيوستن

به اصل روشن خورشيد

و ريختن به شعور نور

طبيعي است

كه آسياب‌هاي بادي مي‌پوسند

چرا توقف كنم؟

من خوشه‌هاي نارس گندم را

به زير پستان مي‌گيرم

و شير مي‌دهم



صدا، صدا، تنها صدا

صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن

صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاك

صداي انعقاد نطفه‌ي معني

و بسط ذهن مشترك عشق

صدا، صدا، صدا، تنها صداست كه مي‌ماند



در سرزمين قدكوتاهان

معيارهاي سنجش

هميشه بر مدار صفر سفر كرده‌اند

چرا توقف كنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت مي‌كنم

و كار تدوين نظامنامه‌ي قلبم

كار حكومت محلي كوران نيست



مرا به زوزه‌ي دراز توحش

در عضو جنسي حيوان چكار

مرا به حركت حقير كرم در خلإ گوشتي چكار

مرا تبار خوني گل‌ها به زيستن متعهد كرده‌است

تبار خوني گل‌ها مي‌دانيد؟

من ديروز يك عكس گذلشتم بعدن به دلايل شخصي برداشتمش ولي باز انگار هر كاري مي كنم باز تشريف دارن . اگر باز نميشه نگران نباشين .