Thursday, March 13, 2003

يكي از روزهاي سرد زمستاني بود. باد با شدت مي وزيد و افاق را سير مي كرد. همان طور كه در حال رفتن بود به انسانهايي كه با سرعت در روي زمين از كنار هم عبور مي كردند مي انديشيد. از كنار ساختمانهاي بلند عبور كرد به يك ساختمان با نماي سنگي سفيد رسيد. كنجكاو شد به درون ان نظري افكند. پر از اتاق هاي كوچك بود. درون يكي از انها كرد جواني را ديد مغموم ودل شكسته به نظر مي رسيد. درون اتاق كسي نبود اما او با ناشناسي سخن مي گفت. صداي هر دو واضح بود.
مرد جوان: چرا الان اومدي؟
ناشناس: ديگه داره وقنش ميشه.
-: چرا اون وقت هايي كه صبح تا شب التماست مي كردم نيومدي؟
-: امادگي ديدن منو نداشتي.
-: من كه خودم خواستم ببينمت.
-: خواستن كه دليل امادگي داشن نيست. اون وقت ها اگر مي امدم خودت پشيمون مي شدي.
-: خوب كي ميريم؟
-: اندكي صبر سحر نزديك است.
-: اخه ...
در ميان مكالمه در باز مي شود و زني جوان به درون مي ايد و ناشناس لب فرو مي بندد. زن با متانتي وصف ناشدني به طرف مرد جوان مي رود كه روي تخت ارميده و بوسه اي كوتاه و پر از مهر بر پيشانيش مي گذارد. مرد با زور لبخندي مي زند و زن را دعوت به نشستن مي كند. درون چشمان زن برقي خاص وجود دارد ولي از چشمان مرد مخفي مي ماند.
زن: بهتري؟
مرد: حال من كه بهتري و بدتري نداره.
-: مي بينم كه سر و صورتت رنگي گرفته از اون زردي در اومده.
-: حتما شوخي مي كني.
-: نه كاملا هم جدي مي گم اينجوري پيش بري چند روز ديگه مرخص ميشي.
-: اي بابا من به فكر چيم تو به فكر چي.
-: نه چرا اينجوري فكر مي كني بلند شو تو آينه نگاه كن. آينه كه ديگه دروغ نميگه.
-: دست بردار.
-: تا بلند نشي ولت نمي كنم.
مرد به زور بر مي خيزد و با بي ميلي تمام نگاهي درون اينه مي كند.
مرد: بابا من كه همون بي ريختي ام كه بودم.
زن: تو اصلا چشمات ايراد پيدا كرده نمي بيني. من ديگه ميرم فردا مي بينمت.

بعد از رفتن زن ناشناس دوباره شروع به سخن گفتن مي كند.

ناشناس: ديگه بار و بنديلت و ببند و با همه خداحافظي كن. مي خواي مي توني دست شويي هم بري كه ديگه گيرت نمياد.

اما مرد انگار در عالم ديگري سير مي كرد اصلا توجهي به اين حرف ها نداشت. جلوي اينه ايستاده بود و خود را مي نگريست و با ناباوري دست به صورت خود مي كشيد. ناگهان با فرياد ناشناس به خود امد.
-: بابا با تو هستم ها چرا زل زدي به خودت اين صورت زشت چي داره كه يهو شيفتش شدي؟
-: اوهو اوهو جلو خودتو بگير ها هر چي دلت خواست نمي توني بگي ها.
-: اوه اوه ببخشيد.
-: من انگار دارم سرخ و سفيد ميشم. صورتم گل انداخته. راستي تو كه گفتي وقتشه پس چي شد؟
-: من پس دارم هي چي ميگم .زودتر حاضر شو بايد بريم.
-: نكنه تو داري منو اغفال مي كني؟ مگه ميشه زن ادم هر روز بياد دري وري بگه؟
-: هر كي هر چي گفت بايد قبول كني؟
-: اولا كه هر كي نيست زنمه. دوما نه پس بيام حرف عزراييل رو قبول كنم؟ اصلا از كجا معلوم تو عزراييلي؟
-: پس من بي كارم بيام اينجا بشينم به حرف يه ادمي كه پاش لب گوره مفتي گوش بدم؟
-: كي پاش لب گوره؟ من؟ اصلا هم اينطور نيست. ببينم مگه من تو رو صدا نكردم اصلا حالا كه اينطوره نمي خوام بيام. برو بيرون!
-: مگه كشكه من مي برمت چه بخواي چه نخواي!
-: ببينيم كي مياد من حالم خيلي هم خوبه تازه يادم اومد چقدر هم گشنمه هر چي بيارن مي خورم تا از دست تو خلاص بشم. ميرم خونه پيش اونايي كه دوستم دارن.
-: اي يكي يه چيزي بياره بخورم! مگه با شما نيستم!
-: مردك كله شق! ديگه خود داني بهت لطف نمي كنم بيام حقته كه زندگي كني! خداحافظ!




ادامه ندارد!


No comments: