Sunday, March 02, 2003

يك قطعه زمين .... چند عدد درخت .... مقداري چمن ... انواع مختلفي از گل هاي بهاري .... نهري اب در ميانش .... سنگ هايي ريز و درشت در ميانش ... جريان اب بسيار تندي ... نسيمي كه از روي نهر بر مي خيزد خنكي مطبوعي را به ارمغان مي اورد .... نسيم با صورت شكوفه هاي سيب مي خورد .... شكوفه ها را غرق در مسرت مي كند ... در جسم شكوفه ها عشق به زندگي را رشد مي دهد .... شكوفه اي نحيف تمام تلاش خود را به كار مي گيرد تا سريع تر پله هاي ترقي را طي كند و به اوج زيبايي و شكوه برسد ... با كمك نسيم و ياري باغبان رشد مي كند ... روز به روز بر عظمتش افزوده مي شود ... و او نمي داند كه اين زيبايي دوام نخواهد داشت ... حتي يك لحظه هم نمي تواند تصورش را بكند ... روزي از خواب بر مي خيزد و مي بيند كه گل برگ هاي لطيفش در حال ريختن هستند ... دلش مي گيرد .... فرياد مي كشد ... باغبان صدايش را مي شنود ... به سويش مي شتابد ... سر بر شانه هايش مي گذارد و مي گريد ... باغبان دلداريش مي دهد وارامش مي كند وتشويق به پيمودن راه ... و او با اميدي جديد به راه ادامه مي دهد ... روز به روز زيباييش كم رنگ تر مي شود ... به روز موعود نزديك مي شود ... صبح زودي از خواب بر مي خيزد و اين بار خود را جوانه سيبي مي بيند ...
مرگ پايان من نخواهد بود ...

No comments: