Thursday, January 30, 2003

ما ادمها كي هستيم؟ ... چي هستيم؟ ... از براي چه هستيم؟ ... تا چه مدت هستيم؟ ... براي چه هدفي زاده شده ايم؟ ... براي جفا در حق بهترينمان؟ ... يا براي شاد زيستن و شاد كردن؟ ....
چه جفا كنيم و چه عطا مهر مي ناميمش .... ولي به چه حقي؟ ... به حق باختن؟ ... باختن زندگي فردي ديگر؟ .... به چه حقي به خود اين اجازه را مي دهيم؟ .... فرداي ما فرداي ديگري نيست ... فقط فرداي اوست ....
عشق مادر .... عشق پدر ... عشق برادر ... عشق خواهر ... و عشق به معناي مطلق عشق .... فقط جفاست .... جفا ... به نام عشق چه جناياتي كه انجام نشده .... چه امراضي كه پخش نشده ... چه فرداهايي كه تباه نشده .... واي كه هر چه هست از اين كلمه و برداشت نادرست ما از اين واژه است .... محدوديت قايل مي شويم مي گوييم عشق ... انساني را از نعمت حيات ساقط مي كنيم عشق مي ناميمش .... هر زور گويي كه در توانمان است انجام مي دهيم و در اخر يك كلمه را چاشني طعم تلخ ان مي كنيم .... "دوستت دارم " ... " عاشق تر از من در اين دنيا پيدا نخواهي كرد "..... " من چون تو پاره تنم هستي و مي پرستمت مي گوييم" .... من چه نفعي در گمراهي تو دارم ؟ ... پاسخ قطعا هيچ است .... ولي با كمي دقت مي بيني كه اشتباه در همين است كه مي پنداري تو بهترين راه را مي داني .... بهترين راه كدام است؟ ... راه من ... راه تو ؟ ... يا راه زندگي ؟ ... راه زندگي به همراه سعادت ؟ .... واي بر من كه نسنجيده نظر مي دهم ... واي بر من كه اصل خود را فراموش كرده ام .... واي بر من تفكرات سنتي را رها نمي كنم ... واي بر من كه مي ترسم كسي را برتر از خود ببينم ... و واي برمن ... مني كه حتي قدرت سخن گفتن را هم ندارم ....
سردم مثل زمستان
پر از بادهاي سنگينم همچون پاييز
دلي پر سوز دارم به گرمي تابستان
و بهار سالهلست كه در دور ديت به من لبخند مي زند
و نمي دانم چرا امروز غرق در حسي ناشناخته ام شايد بشود اسم انرا تنفر گذاشت ... چند طبقه بودن اجتماع ... اجتماعي كه من بخشي از ان هستم ... خدايا چه ميشد من هم فقير بودم و ساده دل؟
ساده دل ... دلي پاك داشتم براي عشق ورزيدن ... دلي پاك براي زندگي پر مهر ... همه كنارم مي زنند ... شان اجتماعي خود را حفظ كنم ... اگر من هيچ شاني نخواهم چه؟ ... دلم نمي خواهد ... در زندگي بس اسف بار غوطه ورم ... از همه چيز مي پرهيزم تا نكند لكه ننگي بر روي دامن خانداني والا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ايجاد شود ... چه خانداني ... خاندان سر در لاك كرده ... من از اين زندگي متنفرم .......... متنفرم..... متنفرم..... متنفرم ..... متنفرم ..... متنفرم ...... كاش من هم فقير بودم .... اي كاش .....

Wednesday, January 29, 2003

سكوت ... زمزمه ...نجوا .... صدا ... فرياد ....
فرياد ... صدا ...نجوا ... زمزمه .... سكوت ....
روش زيستن .... راه و رسم وفاداري .... سركوب احساس .... طريق مهر ورزيدن .... دوست داشتن يا بدتر از ان عشق ....
سكوت مي كنم چون زندگي را دوست دارم ولي تا به كي؟ .... با خود زمزمه مي كنم تا بلكه بشنوي ... ولي انگار اين دروازه بر روي من بسته است تا ابد.... هيچگاه صدايم را نشنيدي... همه حرفهايم را فقط تيشه بر ريشه عشق ديدي ... نجوا كردم ... اهسته ... اهسته .... نمي دانستم به چه دليل گمان بردم تو مي شنوي ... باز هم گمان هاي بيهوده زني تنها ... تا به كي در اوهام غوطه ور خواهم ماند؟ ....صدايت كردم .... با وضوح هرچه تمام تر .... ولي انگار تو همه كس را مي ديدي به غير از من را .... فرياد زدم ... جوابي امد ... جوابي تلخ ... تهديد ... تهديد به نابودي ... ومن تنها كاري كه در توانم بود ان بود كه باز تسليم شوم .... و تو چنان بهت زده از فرياد من بودي كه انگار هيچ گاه حنجره نداشته ام ... به فكر فرو رفتي ... به اين مي انديشيدي كه اين انسان هميشه خاموش را چه شده است؟ ... نكند توان تصميم گيري را هم بيابد ... نكند زماني برسد كه ديگر هيچ چيز برايش اهميت نداشته باشد و دل به دريا بزند ... هميشه از اين مي ترسيدي ... ولي قدرت انرا نيز نداشتي كه اعتراف كني ... اعتراف به دردي عميق ... اعتراف به دروغ گويي ... اعتراف به غرور ... من مي شكنمت ... و من به اين مي انديشيدم ... و تو هيچ گاه فكرم را نخواستي و نتوانستي ببيني ...
سلام
امروز يك مطلبي در يك وبلاگ خواندم كه واقعا خيلي ناراحت شدم ... ما ايزاني ها چرا از اصل خود دور شده ايم؟ چرا ديگر افتخاري نسبت به اصل و نسب خود نداريم؟ چرا ديگر ابهت خود را فراموش كرده ايم؟ چرا به جاي نشستن وپرداختن به گذشته ديگران سعي نمي كنيم گذشته خود را بيابيم؟
ارته ميس در ايران باستان به صورت جدا نوشته مي شده حرف ه به مرور زمان خذف شده است . در ايران باستان به معناي شجاع در غرب كه وسعتش به چين و ما چين مي رسيده و در شرق كه سر حدش به يونان مي رسيده به معناي مقدس بوده است طبق شنيده هاي من هنوز در اردبيل سر دري به اين نام وجود دارد . در زمان خشايار شاه كه بعد از كورش كبير و داريوش از بزرگترين شاه هاي هخامنشي بلكه از بزرگترين شاهان ايران بوده سردار نيروي دريايي ارتش او بوده و يكي از افتخار اميز ترين زنان ايراني بوده .
و در زبان يوناني كه الهه خوانده مي شود از زبان ايران باستان الهام گرفته شده است . چه خوب است فرهنگ خود را بشناسيم نه اينكه به فرهنگ هاي ديگران بپردازيم و از خود غافل بداشيم ...
باعث افتخار من است كه چنين نامي دارم و ان را با هيچ گنجي تعويض نخواهم كرد و سرم را به نشانه احترام به اين بانوي ايراني خم مي كنم .... پاينده باشي ....

سلام
خيلي از ابراز لطفتون متشكرم واقعا شايد به خاطر يكي از بهترين افراد دنيا باشد كه من دوباره مي نويسم .

Monday, January 27, 2003

دلم مي خواد داد بزنم ... دلكم نمي خواد ديگه بنويسم .... ديگه نوشته هام تموم شد ... خداحافظ

Sunday, January 26, 2003

خداحافظي ... چرا بيان اين كلمه دشوار است؟ ... چرا گذشتن از مرحله اي و ورود به مرحله اي ديگر اينچنين دشوار است؟ ... چرا پذيرفتن تغييرات برايمان غير قابل درك است؟ ... من خواهم خداحافظي كنم اما نمي توانم ... مي خواهم گذشته را براي خود خاطره اي زيبا سازم نه بيشتر اما احساس مي كنم در ان غوطه ورم ... مي خواهم به راهي جديد پاي گذارم ... بدون تامل در گذشته .... بدون حتي اندكي پشيماني ... اما خاطرات در عمق روحم حك شده اند .... غير قابل دسترس ... و من تنها مي توانم نظاره گر باشم .... چرا ... نمي دانم .... كاش مي شد هيچ ارزويي برايم دست نيافتني نبود ... ولي حيف ... كاش واژه خوشبختي تعريفي دگر داشت ... كاش ها هيچ وقت به پايان نمي رسند اما من از اين مرحله نيز عبور مي كنم ... با صداقت؟ ... با شادي ؟ ... با شعف؟ .... با شكست؟ ... جوابي نمي يابم .... برايم دست نيافتني جلوه مي كند

Saturday, January 25, 2003

دلم مي خواست امروز ديروز بود ...
قلم بر روي كاغذ ديگر ايستادن نمي شناسد .... به حكم احساس مي نويسم تا بلكه از اين بي قراري كاسته شود ... ولي اين طور نيست .... ولي احساس نمي داند با اين كار فقط دردهاي كهنه سر باز مي كند ... مي نويسم ... ممكن است تا صبحگاه بنويسم ولي مي دانم سبك نمي شوم ... در اين گونه اوقات بهترين راه گريستن است ... ولي مي دانم اشكم نمي ايد ... مغرورتر از ان هستم كه بگريم ...



Some times there are situations in life that I can’t do any thing about them I just have to watch …. Watch & pass … the most important thing is to be stay calm … but when I’m not then what? … Is there a way to get by thing with out feeling any pain? … Is there a human being that deserves to be ignored? ….




Friday, January 24, 2003


some times you think that you are the best but the problem is that you don't see ,because if you do then you won't think you will most probably die!
دلم مي خواست در جايي زندگي مي كردم كه خبري از غرور نبود ... جايي كه افراد هميشه مساوي بودند ... انها را بخاطر فرهنگشان مورد مواخذه قرار نمي داديم ... انها را به خاطر خود مي پرستيديم همانطور كه فرزندانمان را مي پرستيم ... بدون هيچ قيد و بندي ... نمي گوييم كه همه افراد لياقت مساوات را دارند ولي نديده چگونه قضاوت مي كني؟ ... شايد كه اين بار تو اشتباه كني يا حتي من .... ولي چه زيبا بود به افراد فرصت دفاع از مواضعشان را مي داديم .... اعتراف مي كنم من حساسم ولي با اين حال سعي مي كنم منصف باشم تا زماني كه جانم به لب ايد ... من اشتباه كردم كه مي انديشيدم قدرت يافتم كه تصميم بگيرم .... و تو نيز اشتباه مي كني كه هنوز در وجودم پي كودك مي گردي ... كودكي نيازمند پناه .... شايد انقدر قوي نباشم ولي در پي يافتن مكان امن نيز نيستم .... من باور دارم كه در اين مكان زاده شده ام .... پس چرا فكر مي كني من در حال گريزم؟ .... من فقط مي خواهم در اينده حسرت تصميمي اشتباه را نداشته باشم ... مي دانم نگراني ولي چرا موضعگيري؟ ... چرا نمي تواني بزرگ شدنم را ببيني؟ .... چرا مرا باور نداري؟ .... چرا تهديد .....چرا ... چرا ... و كيست كه جوابم گويد ؟ .... هيچ ... هيچ كس نيست چون تو حتي نمي داني مي نويسم ....
چرا سعي نمي كنيم كه بي غرض به اطرافمان بنگريم ... تا كه شايد افراد ديگر ارزش نگريستن را داشته باشند .... چرا سعي نمي كنيم يك دل باشيم .... تا كه شايد يك دل بودن بسيار اثرگذارتر از تهديد باشد .... چرا سعي نمي كنيم خود را از افق خود برتر بيني پايين بياوريم ....تا كه شايد ديگران از ما برتر باشند ... چرا مقايسه مي كنيم هنگامي كه مي خواهيم خوبي يا بدي را تخمين بزنيم ... مگر نه اينكه خوبي و بدي نسبي است ... چرا ديگران را از خود مي رانيم به خاطر تفاوت ديدگاه .... چرا ... چرا نمي خواهيم درك كنيم كه مقدس نيسنيم .... چرا درك نمي كنيم كه معيارهاي خوشبختي متفاوت است .... چرا مرا مي راني؟

Thursday, January 23, 2003

Wednesday, January 22, 2003

سلام
خيلي از كساني كه در سيستم نظر خواهي قبلي پيغام گذاشته بودند عذر مي خواهم چون بنا به دلايلي مجبور بودم حذفش كنم ممنون مي شوم باز هم سر افراز كنيد
اگر مي تونستين با خدا صحبت كنين و فقط يك خواسته داشته باشين اون خواسته چي بود؟

Tuesday, January 21, 2003

اي كاش مي شد تمام عمر با محبت زيست ... كاش مي شد پرده كسالت را به كناري افكند ... اي كاش بي وفايي ها در دلهايمان جايي نداشت ... اي كاش هرگز نمي ديدمت ... نمي دانم چرا ... ولي دلم مي خواست كودكي بيش نبودم .. كودمي با ارزوهاي كودكي ... كودكي در ارزوي يك مداد تراش سبز ... فقط يك مداد تراش سبز نه بيشتر ...كودكي كه فقط محبت ها را مي ديد ...هيچ جور و جفايي در حقش نمي شد ... ولي ... ولي از هنگامي كه خود را شناختم يا در جايگاه متهم بودم يا در جايگاه شاكي ... ولي نه يك شاكي معمولي ... بلكه كسي كه از بيان جوري كه در حقش رفته عاجز است ... . و تو باز دلم را شكستي ... همانند ديگران ... ديگراني كه تو را از ميانشان دستچين كرده بودم ... تو اين چنين كردي واي بر ديگران ... واي بر ديگران .... واي بر ديگراني كه عيبي بر رويشان گذاشتم و تو را از ان بين بي عيب پنداشتم ... متهم ... متهمي كه راه فرار نداشت و محكوم به حبس بود ... حبسي ابدي ... و حتي هنگامي كه توفيق عفو پيدا كرد ديگر قادر به زندگي بدون جفا نبود ... به دنبال ديگري مي گشت كه حقش را پايمال كند ... خدايا ....خدايا اين چيست ؟ ... زندگي؟ ...تعريف زندگي اين است ؟

Saturday, January 18, 2003

Friday, January 17, 2003

بعضي اوقات بهترين راه سكوته اگر جرات حرف زدن را نداريم ولي اگر مي خواهيم حرف بزنيم چرا داد مي زنيم ؟ ....
گاهي اوقات بي پولي بد درديه و راهش شرمنده ماندنه نه دزدي ...
گاهي اوقات خسته مي شويم اگر نمي توانيم اسنراحت كنيم نبايد بار را بر دوش ديگري بنتدازيم ...
من را كدامين مي داني؟
هست شب، يك شب دم كرده و خاك

رنگ رخ باخته است .

باد - نو باوه ي ابر - از بر كوه

سوي من تاخته است .

***

هست شب، همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا

هم ازين روست نمي بيند اگر گمشده يي راهش را .

با تنش گرم،بيابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ -

به دل سوخته من ماند .

به تنم خسته، كه مي سوزد از هيبت تب ،

هست شب . آري شب


نيما
برخيزم و عزم باده ناب کـنـم
رنـگ رخ خود به رنگ عناب کنم
اين عقل فضول پيشه را مشتي مي
بر روي زنم چنانکه در خواب کنم

Thursday, January 16, 2003



"you know me & you know how to make me happy but you don't know how to love me!" he said.
but if i do then what?


Wednesday, January 15, 2003

دلم برايت تنگ شده ... دلم براي درد دلهايت تنگ شده است ... براي گفتن خاطراتت ... براي كمك خواستن هايت ... براي مهربانيت ... مي داني ... مي داني كه شرمنده ام ... به خاطر بد خلقي هايم ... به خاطر به سخره گرفتن قوايت ... به خاطر بي عقلي هايم ... ومن چه پستم ... مي داني هنوز بعد از اين 3 سال رفتنت برايم زجر اور است ... درد اور است ... باورم نمي شود ...نبودنت را با تمام قوا حس مي كنم ...نمي دانم چرا بعد از اينكه رفتي فهميدم چقدر عزيزي ...مي پرستيدمت و خود نمي دانستم ... چقدر به تو وابسته بودم ...هنوز جاي خاليت را حس مي كنم ... از بامدادان تا شامگاهان ... هنوز در جاي جاي خانه مي جويمت ... هنوز به يادت اشكم سرازير مي شود ... دلم پاره پاره مي شود ...اي كاش بودي ...اي كاش بودي تا جبران كنم ... ولي هيهات ... كاش بودي تا موي سپيدت را شانه كنم ... هنوز صدايت وقت وداع در گوشم است ... ان لحظه كه گفتي دعايم كن ... . چه فرشته صفت از پيشم رفتي ... رفتي ... رفتي ... چرا رفتي ؟ ... چقدر بايد اشك بريزم تا برگردي؟ ... رفتي مادر تمام مهر ها ... و چه زيبا رفتي ....




به ياد مادر بزرگ عزيزم ...
مهرجان ...
مهر جانم ...

Tuesday, January 14, 2003

عاشقانه !
اگر من بروم دل تو برايم تنگ مي شود ؟

Thursday, January 09, 2003

امروز بنده رفته بودم بيرون ... از عوارض تو خيابان رفتن هم يكيش همينه ... مردم اصلا جنبه ندارن چراش رو هم نمي دانم ... انقدر بوق و چراغ مي زنن خوبه فقط مي خواستم از خيابان رد بشم ... تازه يم ذره هم ارايش تو صورتم نبود نمي دانم چرا فكر كردن من مي خوام سوار بشم ... جلوي چشمم هم مي خواستن ماشينم را بدزدن ... خلاصه پر از اعصاب متشنج بودم ...

Wednesday, January 08, 2003

اعتراض ...اعتراض دارد ... از اعماق وجود فرياد سر مي دهد ...مي خواهد اين پوسته را رها كند ... اما .. مي تواند؟ ... نمي تواند؟ ... سوال اينجاست ... اين يك دو راهي است ... انحراف از كدام طرف است؟ ...
نويسنده اي اعتراض دارد ... تهديد به ترك مي كند ... قلم را زمين مي گذارد ...كار درستي است ؟ ...او مي نوشت تا تخليه شود ... احساسش را نشان دهد ...
خواننده اي اعتراض دارد ... به نوشته اي اعتراض دارد .. به روش نوشتن اعتراض دارد ... اعتراضش را به صورت الفاظ ركيك بيان مي كند ...
فرق بين اعتراض و انتقام چيست؟
مردي اعتراض دارد ... نسبت به بي تفاوتي همسرش ... او را مي جويد ... ولي هر چه بيشتر مي جويد كمتر مي يابد ... در اين ميان كودكي قرباني مي شود ...
تاريخ تكرار مي شود ...
فاجعه ...
فاجعه ...
زني اعتراض دارد ... نسبت به كمبود ها ... به عدم حضور ...اعتراض را با فرو رفتن در خيالات بيان مي كند ... با خيالات دست و پنجه نرم مي كند و در اخر خود را در اغوشش مي اندازد ....
من ... من نيز اعترا ض دارم ... ولي بيان نمي كنم كه گه گاهي بيان نكردن زيباتر از نادرست بيان كردن است ...
اعتراض را در گلو خفه مي كنم ...

Monday, January 06, 2003

دلم گرفته .. بدجوري ريختم به هم نمي دانم هم چرا ... دلم مي خواهد گريه را سر دهم ولي قدرت انرا هم ندارم ... نمي دانم چرا ولي هر وقت هم احتياج مفرط به كسي دارم هيچ كس نيست ... مردم دنيا واقعا ناپايدار هستند ... نمي دانم چه كنم ... كلافه شدم و اين كلافه گي هر لحظه بيشتر غالب مي شود ... اصلا امروز از ابتدايش بد شروع شد خوابم هم نمي برد تا از دستش خلاصي يابم ... "لايي لايي من به جاي تو نشستم" "لا لا لا لا اخرين كوكب لباس رويا بپوش امشب "
آهي كشيد غمزده پيري سپيد موي

افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه

در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد

يك تار مو سياه!



در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد

در خاطرات تيره و تاريك خود دويد

سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود

يك تار مو سپيد!



در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش

دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"

اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان

بگريست هاي هاي!



درياي خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد

در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را

از دور مي شنيد



طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير

مي رفت باز در دل دريا به جستجو

در آب هاي تيره ي اغماق خفته بود

يك مشت آرزو...!

***
فريدون مشيري

Sunday, January 05, 2003

امشب ... امشب سرد است ... امشب من باقي مانده ام و فاصله ها ... فاصله ها باعث مي شوند لرزي به من دست دهد... كاش مي شد همانطور كه با يك لالايي به خواب مي رفتم اين بار هم به خواب روم و وقتي بيدار مي شوم چيزي به اسم فاصله باقي نمانده باشد ... مور مورم مي شود ... من اين سر و او ان سر ... در اين دهكده كه دنيا مي ناميمش چقدرفاصله هاي جزيي مي تواند عميق جلوه كند در صورتي كه هيچند ...عمق ... چه دلسرد كننده است ... ستاره ها هم با هم فاصله دارند ولي چه زيبا براي هم اغوش مي گشايند ... و چه ساده خود را براي يك دگر قرباني مي كنند ...چه ساده خود را به در و ديوار مي كوبند ... و ماه ...چه بسيار دور به نظر مي رسد ... ولي با اين مسافت دراز باز گمان مي كنم مي توانم دست دراز كنم و بچينمش ... و اسمان چه دور است ... با اين حال بر ترك اسب كه بنشيني احساس مي كني اسمان دگر در بالاي سرت نيست بلكه تو و اسمان يكي هستيد ... از جنس هم هستيد ... ابي ... براق ... بلند ... غير قابل دست رس ... پر رمز و راز ... من انچنان ابي شدم كه خود در عجب هستم ... پرواز مي كنم ... و چه اوجي ... من در اوجم ... انقدر دورم كه حتي ديده نمي شوم ... و نمي دانم اين چقدر خوب است ...

Saturday, January 04, 2003

هوا گرگ و ميش بود ... سوز سردي هم در هوا بود ... اسمان نيلي ... و من در سفر .... ميان بيابان و كوه ودشت ... چه ابهتي ... چه خشك ...مه در هواست ... نفس كشيدن را سخت كرده ... ديد را كور كرده ... و من در سفرم ...رخت خود را برداشته ام تا بروم به سوي سرنوشت ... به سوي ناشناخته ها ... مي روم تا خود را بيابم ... ميان اين همه مردم من چه نقشي دارم ... مي خواهم خود را پيدا كنم ... در جاده مي توانم ابهت ها را ببينم .. مي توانم بهتر ببينم ...اسمان كم كم باز مي شود ...ولي باز ابريست ... و من همچنان ادامه مي دهم ... از ميان بيابان برهوت عبور مي كنم ... زاغي ها را مي بينم ... چه مظلومانه نگاهم مي كنند ...باورم نمي شد در كوير هم زندگاني وجود داشته باشد .... اين موجودات در اينجا زندگي مي كننند بدون هيچ شكايتي ولي من در ميان اين همه نعمت ..... پيش مي روم شايد بيابم پير مغانم را ... چشم مي دوزم به همه كس ... ولي شايد اين من هستم كه نمي بينم ... به روستايي مي رسم ... پير مردي سوار بر الاغي مي رود ...بدون هيچ گونه غصه ... شاد و سر خوش ... مي خواهم عكسي به يادگار بگيرم ... او چنان لبخند شيريني به من تحويل مي دهد كه من ماتم مي برد ... و او عبور مي كند ... مي رود ... مي خواهم به دنبالش بروم ... ولي وقتي لز بهت خارج مي شوم او فرسنگ ها دور شده ... و من چه مي دانم او به چه انديشيد و به من با مهر لبخندي زد ... به سوي خانه خود پيش مي رود ... در اين خانه او چراغي پر فروغ است ... بيدي تنومند ... و همانند او سايه بر سر زندگي انداخته ... و در اين خانه زني است چشم به راه او تا باز گردد و روزي خانه را بياورد ... و برچند قطعه هيزم غذايي بار گذاشته ... مرد سر مي رسد ...اغوش باز مي كند با عشق در اغوشش مي گيرد ... و خرجين الاغ را باز مي كند و چند مشت گردو ميان سفره مي ريزد ... زن چنان شاد مي شود گويي نخستين بار است گردو روزي سفره ايشان شده ... زن به درون حياط مي رود تا غذا را به درون بياورد و مرد هم به دنبالش مي رود .... دو سر ديگ را با هم بلند مي كنند و به درون مي اورند ... كنار سفره مي نشينند ... به چشمان هم خيره مي شوند و در اذهان خود فشق را مرور مي كنند و من همچنان محو تماشاي انان هستم ... مرد را مي بينم كه با تمام شدن بهترين غذاي عالم به دنبال روزي مي رود ... و من به دنبال او ... جلو مي روم سلام مي كنم .... با رويي گشاده جوابم را مي دهد و منتظر مي ماند ... از او مي خواهم به من پندي براي زندگاني دهد ... مي خواهم تا كه پيرم باشد ... و او با رويي باز پند را مي دهد ... سر بر تخته سنگي مي گذارد و جان مي سپارد ...

Friday, January 03, 2003

پاكي ... زيبايي ... خوبي ... محبت ... مهر ... وفا ... صفا ... در يك خانه معني مي شوند ...در وجود ما معني مي شوند ... صداقت اما در بطن من و تو مي رويد ... ما ... چه معنايي دارد؟ ... من و تو ؟ ...شايد ... ولي من و تو هنگامي ما مي شويم كه با هم شويم ... از هم شويم ... از براي هم شويم ...كلمات امروز معني ندارند؟ ... مي دانم ... عين يك ذهن مغشوش كلمات هم درهم ريخته اند ... ولي اين بار باور كن از روي ندانم ها نيست ... اين بار به خاطر عدم باور نيست ...... برايم حسي غريب است ... اين بار... اين بار از ته دل خنديدم ... باورم شده ... زندگاني را باور كردم ... پاكي اما در وجود ها است كه معني ميشود ...پاكي ها در اخرين قسمت قلب ها خانه دارد ... پاكي ها ديدني نيستند ... پاكي ها لمس كردني هستند ... زيبايي ها اما ديدني هستند و خوشبخت كسي است كه زيبايي ها را در عمق وجودش جاي دهد ... همانند پاكي ها محافظت كند ... امروز ذهنم يارا نمي دهد ... نمي توانم قلم به دست گيرم ... نه اينكه گفتني ندارم ... اتفاقا به خاطر زيادي هاست كه ذهنم متمركز نمي شود ... هر روز اواري از كلمات از ذهنم عبور مي كرد و تا انها را بر روي كاغذ نمي اوردم راحت نمي شدم ولي اين بار واقعا نمي دانم مرا چه شده است ...شايد انتظار زيادي است كه هر روز بنويسم ولي جويبار احساسم فقط به اين صورت ارام مي گيرد ... امروز ياد مي كنم لحظات زيباي وصال و لحظات تلخ هجران را و تنها چيزي كه باقي مانده خاطرات است ... خداحافظي ها هميشه برايم سخت ازار دهنده بوده شايد به اين دليل است كه هميشه بدون هيچ كلامي ميروم ... اين بار رفتن برايم بسيار سخت تر شده ... اين بار احساس تعلق خاطر دارم ... باور نمي كنم كه بتوانم به ابن سادگي فراموش كنم ... شايد هيچ گاه فراموش نكنم ...صندوقچه قلبم پر شده ... كاش مي شد صندوقي ديگر خريد ... صندوقي از جنس الماس ... صندوقي براي خاطرات ... احساس سر سپردگي دارم .... ولي واقعيت چيست ... نمي دانم ... شايد واقعيت ها باز اشتباهات من را ياد اور شوند ... اشتباه از ابتدايي ترين روز ديدار ها .... ولي اين بار از اشتباه خود خرسندم ... اين بار از اينكه ديدم انسان هايي زيبا هستند كه مالك دارند ... انسانهايي كه بهترين ها را براي من مي خواهند .... و من تنها نظاره گر بودم ... نمي توانم ... بيانش هم عذابي اليم است ... اشك در چشمانم حلقه زده ...

Wednesday, January 01, 2003

ازدرخت شاخه در آفاق ابر،

برگ هاي ترد باران ريخته !

بوي لطف بيشه زاران بهشت،

با هواي صبحدم آميخته !

***

نرم و چابك، روح آب،

مي كند پرواز همراه نسيم .

نغمه پردازان باران مي زنند،

گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !

***

سيم هر ساز از ثريا تا زمين .

خيزد از هر پرده آوازي حزين .

هر كه با آواز اين ساز آشنا،

مي كند در جويبار جان شنا !

***

دلرباي آب، شاد و شرمناك،

عشقبازي مي كند با جان خاك !

خاك خشك تشنه دريا پرست،

زير بازي هاي باران مست مست !

اين رود از هوش و آن آيد به هوش،

شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !

***

مي شكافد دانه، مي بالد درخت،

مي درخشد غنچه همچون روي بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان،

دشت ها سرسبز از پيوندشان ،

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

***

با تب تنهائي جانكاه خويش،

زير باران مي سپارم راه خويش .

شرمسار ازمهرباني هاي او،

مي روم همراه باران كو به كو .

***

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟

زير چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :

***

در فضا،

همچو من در چاه تنهائي رها،

مي زند در موج حيرت دست و پا،

خود نمي داند كه مي افتد كجا !

***

در زمين،

همزباناني ظريف و نازنين،

مي دهند از مهرباني جا به هم،

تا بپيوندند چون دريا به هم !

***

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»

مي كنند از عشق هم قالب تهي

اي خوشا با مهر ورزان همرهي !

***

با تب تنهائي جانكاه خويش،

زير باران مي سپارم راه خويش.

سيل غم در سينه غوغا مي كند،

قطره دل ميل دريا مي كند،

قطره تنها كجا، دريا كجا،

دور ماندم از رفيقان تا كجا !

***

همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !

شايد از اين تيرگي ها بگذريم .

ره به سوي روشنائي ها بريم .

مي روم، شايد كسي پيدا شود،

بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟

*****
فريدون مشيري