Wednesday, January 29, 2003

سكوت ... زمزمه ...نجوا .... صدا ... فرياد ....
فرياد ... صدا ...نجوا ... زمزمه .... سكوت ....
روش زيستن .... راه و رسم وفاداري .... سركوب احساس .... طريق مهر ورزيدن .... دوست داشتن يا بدتر از ان عشق ....
سكوت مي كنم چون زندگي را دوست دارم ولي تا به كي؟ .... با خود زمزمه مي كنم تا بلكه بشنوي ... ولي انگار اين دروازه بر روي من بسته است تا ابد.... هيچگاه صدايم را نشنيدي... همه حرفهايم را فقط تيشه بر ريشه عشق ديدي ... نجوا كردم ... اهسته ... اهسته .... نمي دانستم به چه دليل گمان بردم تو مي شنوي ... باز هم گمان هاي بيهوده زني تنها ... تا به كي در اوهام غوطه ور خواهم ماند؟ ....صدايت كردم .... با وضوح هرچه تمام تر .... ولي انگار تو همه كس را مي ديدي به غير از من را .... فرياد زدم ... جوابي امد ... جوابي تلخ ... تهديد ... تهديد به نابودي ... ومن تنها كاري كه در توانم بود ان بود كه باز تسليم شوم .... و تو چنان بهت زده از فرياد من بودي كه انگار هيچ گاه حنجره نداشته ام ... به فكر فرو رفتي ... به اين مي انديشيدي كه اين انسان هميشه خاموش را چه شده است؟ ... نكند توان تصميم گيري را هم بيابد ... نكند زماني برسد كه ديگر هيچ چيز برايش اهميت نداشته باشد و دل به دريا بزند ... هميشه از اين مي ترسيدي ... ولي قدرت انرا نيز نداشتي كه اعتراف كني ... اعتراف به دردي عميق ... اعتراف به دروغ گويي ... اعتراف به غرور ... من مي شكنمت ... و من به اين مي انديشيدم ... و تو هيچ گاه فكرم را نخواستي و نتوانستي ببيني ...

No comments: