Tuesday, December 31, 2002

روزي مي ايد ... روزي كه در ان احساس سبك بالي مي كنم ...دوست دارم هيچگاه اين روز به پايان نرسد ...انروز روزي است كه درك كردم هيچ كس جز خودم را هيچگاه نمي شناختم ... خيال باطلي داشتم ... ولي حال مي بينم كه خوبي هاي ديگران را به سادگي نمي توان درك كرد ... حرف نمي زدم ...زيرا از عكس العمل ها باك داشتم ... پنهان مي كردم ... در حالي كه پنهان كردن خود جرمي عظيم است ...امروز اموختم كه ميان پدر وفرزند هيچ حصاري نيست ... هيچ ...مي توان بحث وجدل كرد ولي عاشق ماند ... عاشق پدر ...اموختم كه هرگاه نفر سومي به اين جمع افزوده مي شود هميشه اوست كه محكوم است نه فرزند ... حق هميشه با فرزند است ... اموختم كه جگر گوشه دور انداختني نيست ... در چشمانش ديدم ... اموختم كه چه ساده مي شود سخن گفت ... از مهر ... از وفا ... از ....هيچ گاه كسي را به خاطر اظهار عقيده محكوم نكرده اند ... بلكه به خاطر ترس از بيان از خود رانده اند ... اموختم كه ... من ... من ... هيچگاه كسي در وجودم شك نكرده ...هيچگاه عقيده ام به تمسخر گرفته نشده و نخواهد شد ...اموختم كه در زندگي من تنها كسي كه تصميم مي گيرد من هستم ... اموختم كه هرگاه سرگردان شدم به اغوش پر مهر خانواده پناه برم ...ترد شدن در اين كانون معني ندارد ...اموختم كه ديگران من را زيبا مي بينند ولي اين من هستم كه شك دارم ...اموختم كه پشت نقاب منطق احساس ارميده است ... اموختم كه يك هديه كوچك اما پر معنا مي تواند ارزشي بس والا داشته باشد ... و ديدم كه دلتنگي يعني چه ...امروز مي بينم ... تمام زيباييها را مي بينم ...و امروز اموختم كه زيباييها را قسمت كنم ... امروز اموختم كه هيچ چيز مطلق نيست ... كه زشتيها مطلق نيستند ...امروز رمز خوشبخت زيستن را اموختم ...چه زيباست غرق در عواطف بودن ... امروز اموختم كه من هم هستم ... امروز روز پايان هراس است ... امروز من بايد تصميم بگيرم ...

Monday, December 30, 2002

پرنده ... گنجشكي درون اتاقي گم شده ... راه خروج را مي يابد ... نمي يابد ... از پنجره اي شكسته وارد شده ولي نمي داند راه خروجش نيز از همان است ... تقلا مي كند ... خو دش را به در و ديوار مي زند ... بر روي چوب پرده اي مي نشيند ... غمناك ... بي كس ... در فكر ازادي ... به او نگاه مي كنم ... اهي مي كشم ... شايد از دور حتي نوازشش كنم ... برايش دل مي سوزانم ... دلم پيش اوست مي خواهم نجاتش دهم ... دلم براي مظلوميت دل كوچكش مي سوزد ... درها را باز مي گذارم ... پنجره ها را باز مي كنم ... صداي جيك جيك ناله اميزش را مي شنوم ... سر بلند مي كنم در گوشه اي نزديك سقف نشسته است ... روي به سوي او مي كنم و مي گويم راه ها را براي تو باز گذاشته ام اي زيباترين ... ... با مهرباني راهنما ييش مي كنم به سوي ازادي ... او از پنجره بيرون مي رود ...نفسي از روي راحتي خيال مي كشم و به او براي ازاديش تبريك مي گويم ...
پرنده ... كلاغي درون اتاق امده و راه خروج را گم كرده ... از پنجره اي شكسته وارد شده ...از او مي گريزم ... از نوك سياه زشتش مي گريزم .. به اين فكر مي كنم كه اگر به من نوك بزند حتما دردناك خواهد بود ...غار غار مي كند ...احساس بدي دارم ...از اتاق بيرون مي روم ... كسي را صدا مي كنم تا او را بيرون راند ...دلم نه تنها نمي سوزد بلكه مي خواهم هيچ وقت اين صحنه را دوباره نبينم ... مي ايد تا بيرونش راند ... با چوب مي ايد ... پنجره را باز مي كنم ..او را بيرون مي اندازد به طرز فوق العاده وحشتناكي ...نفسي از روي راحتي مي كشم ... خوشحال مي شوم كه ديگر نيست تا به من اسيبي برساند ...
مردي ... مردي مي ايد ... كدام نقش را برايش قايل شوم؟ ...گنجشكي زيبا ... يا كلاغي خشن ؟ ... بين دو راهي مانده ام ... من كدام نقش را بازي مي كنم؟ ...اگر مثال كلاغ بودم چه؟ ... ايا راه بازگشتي هست ؟ ... يا اينكه بد طينتي درونم ريشه كرده است و عضوي جدا ناپذير از من شده است؟ ...بين دو راهي مانده ام ....

Sunday, December 29, 2002

امروز كه در حال نوشتن هستم متوجه شدم كه از دفترم فقط چند صفحه باقي مانده ...من چون هميشه دسترسي به اينترنت ندارم معمولا مطالب را در دفتري مي نويسم و بعد منتقل مي كنم .... شايد چند روزي بيش به پايان عمر اين دفتر باقي مانده باشد ولي به هر حال من خاطرات خوبي داشته ام ....به عقيده بعضي مبهم و پيچيده مي نويسم .... به عقيده بعضي در ابرها راه مي روم ... به عقيده عده اي ديگر در نوشته هاي من مي توانند خود را احساس كنند ....و عده اي ديگر احساس مي كنند من خيلي غمگينم ... با اين حال من فكر مي كنم اين صفحه جويبار احساساتم است
... من واقعا اينجا را دوست دارم ...اين شايد پاياني براي دفتر اول باشد ولي بعد از ان دفتر هاي ديگري هم هست! ...راستي ...اميدوارم اين صفحه را با همان عشقي كه اغاز كردم وبا همين عشقي كه در حال حاضر دارم ادامه دهم ...

Wednesday, December 25, 2002

راه مي رفتم ... نگاه مي كردم ... مي نشستم... مي نگريستم .. ولي چيزي نمي ديدم ... به رفت و امد عابرين .. به دانه خوردن گنجشككان ... به بدرقه كردن مسافران ... به دويدن كودكي به دنبال جوجه ها ... به مادري كه كودكي در بغل دارد و به پسر نوجواني كه گالني اب در دست دارد ... به اسمان برفي ... به عكس نيم رخ زني كه در كوه هاي البرز قرار دارد ... از اين ها چه مي فهمي؟ ... از ديدن اين ها چه احساسي پيدا مي كني؟ ... من نمي دانم كه اين ها چه مفهومي برايم دارند .... مي دانم كه كودك يعني چه مادر يعني چه ولي احساس بين ان دو را دران حالت درك نمي كنم ... ميدانم اسمان يعني چه و برف يعني چه ولي نمي دانم اسمان چه احساسي دارد وقتي مي بارد ... و برف چه احساسي دارد وقتي روي زمين مي نشيند ... پاك ...طاهر... زيبا... سفيد ... و ما ان را لگد مي كنيم ...معني كوه ودرخت را مي دانم ولي از درك درختي تنها رها شده ما بين كوه ودره عاجزم ...كوه ها براي شما مظهر چه چيزهايي هستند؟ ...استواري ... قدرت ... ولي براي من شباهت به ستون هاي خانه اي بزرك دارند ... خانه ... كدام خانه؟ ...واقعا اينجا خانه ماست؟ در اينجا زندگي مي كنيد ولي واقعا اينجا را براي خود خانه مي دانيد؟ ...زماني كه دنيا مي اييم ميگرييم با ناز و نوازش بزرگ مي شويم دوران كودكي شيريني داريم همه را دوست مي داريم ... از هر كاري لذت مي بريم با هر هديه ساده اي كه به ما مي دهند شاد مي شويم ... بزرك تر مي شويم دوران دبستان و درس و مدرسه شروع مي شود با راحتي خيال و ارامش سپري مي كنيم ... انقدر روزها به سادگي مي گذرد كه مي پنداريم دنيا همين است... وقتي در يك روز سرد زمستاني مادر مي ايد در تخت مي گذاردتان و لحاف را دورتان مي پيچد و با يك بوسه او به خواب مي رويد احساس مي كنيد در دنيا هيچ چيز از شما مهم تر نيست ... به دوران نوجواني پا مي گذاريد تغييراتي در شما به وجود مي ايد كه خود از ان بي خبريد ... ديگران متوجه مي شوند ولي مدارا مي كنند ... بزرگترين شادي عمرتان شايد گوش دادن به موسيقي باشد ...اين دوران معمولا زياد شيرين نيستند ولي نقش حياتي دارند ... كمي بزرگ تر مي شويد ... ديگران بزرگ فرضتان مي كنند و خودتان هم احساس ديگري داريد .... مي دانيد كه نبايد رفتار سبك سرانه از خود بروز دهيد ...روزها مي گذرد و شما هم بر سنتان افزوده مي شود ديگر هديه هاي كوچك شادتان نمي كند و هديه هاي بزرگ هم شايد چند روزي شاد تاي كند به همه چيز شك مي كنيد ... اطراف را به چشم ديگري مي نگريد ... دنبال كسي ميگرديد كه شما را راهنمايي كند و از شما بيشتر بداند ... ولي گاهي اوقات واقعا كسي نيست.... واقعيت ها را مي بينيد .. حقيقت را درك مي كنيد .. ولي وقتي سوال مي كنيد كسي نيست كه پاسخ گويد ... واقعيت و حققت را در ذهن خود مخلوط مي كنيد ... در دور و اطراف خود كساني را مي بينيد كه عاشق رفتارهاي 13 سالگي شما هستند ....از چيز هايي لذت مي برند كه شما سالهاست وابستگي به انها را از خود دور كرده ايد ... شما سالهاست فكر مي كنيد در حالي كه ديگران غرق در لذات گذران زندگي هستند ...حتي نمي دانند فكر كردن يعني چه .... حتي از سوال پرسيدن هم لذت نمي برند ...اصولا سوالي در ذهنشان نيست ... شايد در اين اوقات باشد كه انسان از بزرگ شدن زودرس يا به عبارتي از متفاوت بودن با هم سالانش خسته مي شود ... در اين هنگام است كه همه را به صورت كودكاني بلند قامت مي بيند و ارتباط با بزرگ سالان را اغاز مي كند ... در اين هنگام است كه ديگران شروع به درك كردن شما مي كنند ...احساس مي كنند كه شما بزرگ شده ايد در حالي كه شما سالهاست پوسته كودكي را ترك كرده ايد ...و اين انها هستند كه دير متوجه شده اند ... و من در اين ميان فقط متضرر شده ام ... بقيه داستان را هنوز نمي دانم ولي .. ولي من فكر نمي كنم كه دنيا خانه ام باشد .... احساس پوچي مطلقي دارم ... احساس تعلق نداشتن ....

Wednesday, December 18, 2002

خانه … خانه كجاست؟ … در كدام سوي اين جهان پهناور است؟ … شمال … جنوب … هر كسي خانه اي دارد … هر بي خانمان هم وقتي زير پل سر را بر سنگ هاي كنار رودخانه مي گذارد باز هم خانه اي دارد … ولي در اين دنيا فقط يك موجود است كه خانه اي ندارد … او بايد براي سرايي بار ها در بزند و جواب منفي بشنود ولي دوباره با صبر وحوصله از ابتدا شروع مي كند از ابتدا تمام وجودش مي لرزد ... از ابتدا عاشق مي شود … از ابتدا براي به دست اوردن معشوق تلاش مي كند … حقا كه بايد براي اين تلاش مضاعف ارزشي بس بسيار قائل بود …ولي كدام يك از ما براي تلاشي كه از اعماق وجودش بر مي ايد ارزش قائليم؟ … مطمئنا عده اي بسيار انگشت شمار …چرا اينقدر افراد عاشق را مي رنجانيم؟ … عاشق بودن گناه نيست … ولي اين موجود بي نوا با اينكه همه مي شناسيمش با اين حال بر زخم هايش مرهم ني گذاريم … وقتي چشم هايش اشك الود است … وقتي با سوز ها سر مي دهد … باز به ان اهميت نمي دهيم … نه تنها كمك شاياني به او نمي كنيم بلكه درد و رنجش را افزون مي كنيم … ولي چه صبور است حتي براي لحظه اي هم سر بلند نمي كند تا اعتراض كند …. هميشه با كمال تواضع به اطراف مي نگرد … حتي اگر بخواهد فرياد اعتراضي هم سر دهد بلافاصله در گلو مي خشكد چون مي به او فرصت اعتراض نمي دهيم … مه چه زورگو هستيم … فقط دستور مي دهيم و او اطاعت مي كند و در اخر هم به او مي گوييم:
اي دل من! دل من! دل من!
بينوا مضطرا قابل من
با اين همه خوبي و قدر و دعوي
از تو چه شد حاصل من
جز سرشكي به رخساره غم

Tuesday, December 17, 2002

ترکيب طبايع چون بکام تو دمي اسـت
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي اسـت
با اهـل خرد باش که اصـل تـن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است

Monday, December 16, 2002

دلهره ... دلهره دارم ... من واقعا احساس بدي دارم ... از مفهوم جدايي مي ترسم ... خوبي ها را مي بينم ... فكر مي كني مي توانم به اساني از خوبي ها دل بكنم ... طوري رفتار كنم كه انگار هيچگاه نبوده اند... هيچگاه در ضميرم هيچ حرفي و حديثي در مورد انها نبوده است ... نمي دانم ... ولي راست مي گفت زندگي اين طور نمي تواند پيش رود ... پر از ابهام پر از افسردگي ... بايد پا ياني تعيين كرد ... و اين پايان نزديك است ... انقدر نزديك است كه حتي از به ياد اوردن ان دلهره در جانم مي افتد ... مي شود نا خود اگاه بر گشت و نگريست ؟ به گذشته نگريست ؟ .... اين روزها برايم مفهومي ندارند ... فقط در فكر گذران ان ها هستم ... اگر پايان يابد و با پايان يافتن ان ها من هم به جدايي ابدي برسم چه؟ ... شايد هيچگاه زمان نرسد ... خيلي بي معناست ... زمان مي رسد ... ولي زماني كه برسد برايم زمان تمام مي شود ... بي بي خسته شده ... بي بي تنها شده ... اين كلمات در ذهنم طنين مي اندازد ... دستانم مي لرزد ... انگشتم از فشار قلم مي نالد و من مي خواهم بنويسم تا تو بخواني تا بداني چقدر از جدايي وا همه دارم ... ولي من كه مي دانستم ... مي دانستم براي هر چيزي پاياني هست ... هنوز هم مي دانم ... پس چرا مي ترسم ؟ ... از چه مي ترسم ... شايد اين بار از رهايي مي ترسم ... شايد اين بار چشم انتظارم ... اين بار جدايي و مرگ احساس برايم مفهومي مشابه دارند .... خوشبين باش ... اين را ديگران مي گويند ... ولي نمي دانم چرا اين بار ذهنم اينقدر منفي مي كند ... نمي دانم چرا اين بار دلم غصه دار است ... فاصله ... فاصله ... از فاصله ها مي ترسم ...
نشسته ام گنگ و بي هدف ... خيره شده ام و فكرم ياري نمي دهد ... در مغزم چيزي ني گذرد ... حواسم نيست ... منتظرم ؟ ... نمي دانم ... حرف نمي زنم ... ديگران مي گويند قيافه ام در هم است ... اينجا نشستن برايم شوقي ايجاد نمي كند ... سكوت سكوت ... فقط سكوت ... غرق شده ام ... در افكارم غرق شده ام .... مجله اي در دستم است ... مي خوانمش ... ولي در واقع چيزي نمي بينم ... اطرافم پر از صداهاي مختلف است اما ... ديگران با من حرف مي زنند اما ... نمي شنوم ... نمي شنوم ... روي تخت دراز كشيده ام ... گرمم است ... سردم است .... نمي دانم ... گذر زمان كلافه ام كرده است ... روزنامه اي به دست مي گيرم ... ولي انگار امروز هيچ خبري برايم ارزش خواندن ندارد ... چاي مي خوري؟ ... نه ... نه... نمي خورم ... چرا حرف نمي زني؟ ... حوصله ندارم ... حواست كجاست؟ ... چرا دست از سرم بر نمي داريد؟ ... سكوت ... سكوت .... صدايم مي كنند ... بيرون مي روم تا كه شايد از اين حال در ايم ... ولي انگار پايان يافتني نيست ... چرا ديگران اين طور نگاهم مي كنند؟ ... جلو اينه مي روم ... فقط چشماني غمگين مي بينم ... اتفاق مهمي نيست ... بر مي گردم ... دوباره دراز مي كشم ... اين گوشه ديوار چه رازهايي كه از بطن چشم هايم بيرون نكشيده ... يك گوشه سفيد ... صداي زنگ مي شنوم ... صداي تلفن است ... به به ... مادر بزرگوار زنگ زده ... چند دقيقه اي حرف مي زنيم ... ولي اين هم حالم را بهتر نمي كند... خداحافظي مي كنيم ... از نظرم زمان متوقف شده است ... اينجا ديگر انتهاي هستي است ... ولي نيست ... مي دانم كه نيست ... كلافه شده ام ... اين داستان پايان سر گرم كننده اي ندارد ....
مي نويسم ... مي نويسم ... من از تو ... امروز حس عجيبي دارم ... شايد بشود گفت مرزي بين خواب و بيداري وجود ندارد ... ايد بشود گفت روحم حريص است ...مي بلعد ... مي خوانم .. مي خوانم ... شعر ومتن هاي دل نشين تكانم مي دهد ... مگر نه اينكه شعر سخن مي گويد ...مگر نه اينكه احساس را بيان مي كند ... مگر نه اينكه نوشتن روشي براي بيان افكار است ؟ پس چرا ... چرا مهم نيست من چه مي نويسم .... من مي نويسم و ديگران ... ديگران در نوشته هاي من خود را مي جويند ...نوشته هاي من نوشته هاي دختري كوچك است براي دنيايي پر از مردمان بزرگ ... پس من يك نفرم كه براي اطرافم مي نويسم ... در مورد انسان هاي اطراف مي نويسم ... ولي تعداد زيادي از افراد خود را مي جويند ... ايا بايد در همه نوشته هايم فقط و فقط يك نفر مخاطب باشد؟ ... مگر من محدودم ؟ مگر من روحي سر بسته و كناره گير دارم؟ ... نه ... نه ... ندارم ... پس چرا ... چرا همه سعي در محدوديت من دارند ؟ ... مگر فقط محدوديت ها جسماني هستند ... اگر در كلام من احساسي عميق نسبت به كسي كه نمي شناسمش ولي انتظار يافتن او را دارم موج بزند ايا من دچار انحراف شده ام؟ ... اين انصاف نيست ... انصاف نيست كه با سنت ها همه را چوب بزنيم ... من ازادم ... يك موجود ازاد ... ولي ازادي من به گستاخي تابير مي شود به همين دليل خودم خودم را محدود مي كنم ... ولي واقعا براي چه؟ ... نظرات مردم تا اين حد اهميت دارد؟ ... يا اينكه وجود من تا اين اندازه غير قابل تحمل است ؟ ... چون در لا به لاي خط هايم خودتان را نمي بينيد چرا احساسم را نا ديده مي گيريد ؟ ... شايد اين دختر سر خورده و غمگين كه به نظرتان مي ايد روحي شاد و سر خوش و مغرور داشته باشد ... شايد شور جواني داشته باشد .... شايد او هم حق حيات داشته باشد ... ولي تو ... تو مخاطب من ... چون مرا نمي شناسي ارزشي براي احساسم قايل نيستي و ان ها را نمي خواني و شايد چون مرا مي شناسي فكر مي كني ديگر ارزش ندارد وقت نازنينت را بگذازي تا مرا بشناسي از نظر خودت مرا كامل مي شناسي ... اگر مرا بشناسي يا نشناسي با اين حال خواهشمند لطفي هستم ... افكارم را نقد كن .... من از فساد مي ترسم ... مخصوصا از فساد روح ... اگر تو نقد نكني روحم از دايره پاكي خارج خواهد شد ... بگذريم از اينكه مدت هاست خود را خارج از دايره مي بينم ... بيا ... بيا و خوبي كن و بخوان ... تو اگر بخواني مي توانم بگويم : مي نويسم ... مي نويسم ... من از تو ... براي تو مي نويسم و درباره تو ...
ادم ها چه اسيرند ... چه اسير نامند ... چنان در نام هايشان غرقند كه گويي نام را خود بر خود نهاده اند و از ان خودشان است ... نام تاثير عميقي بر زندگي مي گذارد معني ان تلفظ ان و حتي گذشته و تاريخ ان ... ولي شما چه مي دانيد افرادي كهقبل از شما با اين نام زيسته اند چگونه حيات خود را سپري كرده اند؟ ...شما مگر از دل و روح انها با خبريد؟ اگر انها اتيلايي ديگر بودند درون روح خود باز هم نام خود را مي پرستيديد؟ ... گاهي نام ها با افراد سازگاري دارند ولي معناي نام ها ناسازگاري ... گاهي نام ها زيبا هستند ولي انسانها نازيبا ... گاهي نام ها مقدسند ... معنا ها زيبا هستند ... افراد گذشته شجاع و دلير ... اما من ... مني كه اين نام را بر رويم نهاده اند چنان زبونم كه تاريخ از من شرمش مي گيرد ... و چنان ناپاك كه حتي گودالي گل الود به من پشت كرده است ... چه غم انگيز
چند روزيست دلم در هوس است
چند روزيست ره ميخانه را گم كرده
چند روزيست پي باد صبا مي گردد
چند روزيست كه بويت در خانه نپيچيده است
و چند روزيست كه دلم غمگين است
چند روزيست كه نا مهرباني در خانه ما جا پيدا كرده
و تو نيستي
تو نيستي تا مهرباني بيايد
بيايد و كوله بارش را مثل سابق پهن كند
بيا
بيا
چرا نمي ايي؟
گله داري؟
ناخوشي يا .... ؟
اگر تو بيايي گل خنده كه بر لبانم شكوفه كرده باز مي شود
و اگر تو نيايي مي خشكد
با امدنت بوي زيبايي و صفا مي پيچد
و امدنت رسيدن بهار را ماند
امدنت را تشبيه به گيسوان خورشيد مي كنم
و امد تو برام ارزوست
مي نويسم ...مي نويسم تا دلم خالي شود ... ولي چند روز است كه من غرق در افكاري هستم كه قابل نوشتن نيست ... چند روز است كه دوري مي جويم ... زندگيم شلوغ است ... من ... من در مكانم ولي افكارم نيست ... ذهنم همانند اسبي افسار گسيخته است ... ولي نمي خواهم لگام را محكم بچسبم ... مي ترسم فاسد شود ... نياز دارم ... نياز به محبت و مشورت ... كاري بس دشوار است ... ديگران مي فهمند ... مي دانم كه مي فهمند ولي فقط نظاره گر هستند .... اين من هستم كه در ميداني پر از مين گرفتار امده ام ... ديگران فقط مي توانند جهت حركت راتعيين كنند ولي فقط من هستم كه بايد خطر كنم ... خطري كهارزش تمام عمر را دارد ... تو خوبي ... مي دانم ... ولي حرفي برايم نداري ... چون تو احساس اين بي بي تنها را نمي فهمي ... بانويي در ميان مين ... دلم هواي پر و بال زدن را دارد ...
تكان خوردم ... تكانم دادند ... معناي كلمات تكانم دادند... قطاري از اشعار بر سرم فرو ريختند من بي پناه فقط نظاره گر بودم ... قلبم تكه تكه شد ... در عين تكه تكه شدن به لذتي عميق دست يافت ... من در كوران اشعار در حال غرق شدنم ... چقدر زيباست بيان احساس در قالب شعر ... چه بي همتاست در بين شعر دست و پا زدن و خط خط ان را با تمام وجود چشيدن ... دلم به درد امد ... سرم در حال انفجار است ... به احساسم حالت خفگي دست داده ... هوا هوا ... واي بر من كه قدرت بيان احساسم را ندارم ... من ... من ... ناتوانم ... چرا احساس ديگران را نقد مي كنيم؟ ... چرا در مورد احساس ديگران نظر مي دهيم ؟... مگر مي شود احساس را اصلاح كرد؟ ... مگر به دل مي شود بايد و نبايد گفت؟ ... اه ... اه

Wednesday, December 04, 2002

خسته شدين؟ ... از تكرار مكررات خسته شدين؟ ... شايد هم من فقط اموختم غم هاي عالم را تقسيم كنم؟ ... خيلي شرم اور شده اين صفحه؟ ... بله احتمالا اين طور شده ... به هر حال هر انساني در حال و هواي خود غرق است فارق از اينكه ديگران وظيفه اي در قبال تحمل ان ندارند ... شرمنده شدم ... بله از يك دختر 20 ساله اين رفتار شايسته نيست ... شايد ... احساساتم خيلي تلخ به نظر مي رسد ولي خودم به اين تلخي نيستم ... شايد بهتر است اين طور بيان كنم كه براي بيان تلخي هايي كه در قبالشان خود را كوچك مي بينم به نوشتن روي اوردم و با اين كار خودم را تخليه مي كنم ولي دل ديگران را پر ... به اين موضوع هم متاسفانه واقفم كه انتظاراتم از زندگي در حد و اندازه خودم نيست ... خلاصه اين چند سطر براي عذر خواهي بود اميدوارم پوزش مرا بپذيريد ....
ارته ميس

Tuesday, December 03, 2002

اشك ... اشك ... امانم را بريده ... قلبم ... قلبم ... درد ...د رد... من .. من ... تنها... تنها... چه كنم ... چه كنم ... سرپناه ... نيست ... نيست ... امشب مثل شبهاي دگر نيست ... امشب دلم درد دارد ... انگار پايان زندگيست ... چقدر اشك خفي داشتم و دارم ... من حسودم .. حسود .... خوشبختي از ان كيست ؟ ...خدايا ... واژه ها برايم بي معنيست ... من فقط در حال به دست اوردن چيزي هايي هستم كه مدت هاست از ان ديگري است ... سالها از پي هم مي گذرد و ... من همچنان در تلاش براي به دست اوردن هيچم ... من هيچم وبه دنبال هيج ....
چه ساده مي توان از بين برد و چه سخت ساخت و وقتي از بين رفت به فكر مصلحت انديشي بودن كاري است بس بيهوده ... ما انسانهاي بي رحم كي مي خواهيم رسم عشق ورزيدن را بياموزيم ... چرا ما غرق در غروريم و همه را گناه كار مي بينيم و خود را پاك بازترين عالم... من ناپاك ترين ولي تو چرا بي وفايي مي كني؟ اين رسم دنياي فاني ماست چه زود دل مي بازيم و چه اسان به دست فراموشي مي سپاريم ... از دست اين دو دلي ها و دو دستگي هاست كه عشق از دست مي رود ... من از عشق متنفرم ... شايد حتي بدتر ... از عاشق شدن بيزارم ... اين رسمش نيست ... اين رسم دوستي هم نيست چه رسد به .........
سلام ستاره تنهاي مهربانم خيلي اتظارت را كشيدم خوش امدي

Monday, December 02, 2002

نمي دانم ... نمي دانم ...نمي دانم چرا مي ترسم ... هر قدمي كه بر ميدارم احساس مي كنم شبحي سرد به دنبالم است ...عين سايه اي دنبالم مي كند ... فكرش ازارم مي دهد ... ولي فكر كردن به او انكار ناپذير است .... چند روز است كه نمي دانم بايد شكايتش را به كدامين دادگاه ببرم ... عدل هم نيست ... اين ترس كه در وجودم ريشه كرده است در عين تلخي باز هم باعث ارامش روح است ...
غمگيني .... امروز صدايت رمزالود است ... ولي .. ولي من دليلش را نمي دانم ... دلت برايم تنگ شده؟ .... پس چرا سردي؟ ... چرا خشكي ... چرا عين يك غريبه سخن مي گويي؟ .... مي خواهم دليلش را بدانم ... مي پرسم ... مي پرسم ... اصرار مي كنم ... ولي هيهات از جواب ...با بي تفاوتي جوابم را مي دهي ... امروز احساس مي كنم ديگر به اندازه ابتدا دوستم نداري .... ولي چرا؟ ...فكر نمي كني دوست داشتن ها دارد به پايان مي رسد؟ ...مشكلي وجود دارد ... مشكل از كيست؟ ... از من يا از تو؟ ... لابد از من است ... اگر نيست پس چرا نا مهرباني؟ ...چرا دل سكشته ام مي كني؟ ... صدايت بوي نياز مي دهد ... ولي نياز به چه؟ ... نمي دانم ... نمي دانم... و اين ندانستن ازارم مي دهد ...

سلام
مي خواستم بگم از امروز هر بار كه متن مي نويسم جاي يك هفته مي نويسم