Wednesday, December 25, 2002

راه مي رفتم ... نگاه مي كردم ... مي نشستم... مي نگريستم .. ولي چيزي نمي ديدم ... به رفت و امد عابرين .. به دانه خوردن گنجشككان ... به بدرقه كردن مسافران ... به دويدن كودكي به دنبال جوجه ها ... به مادري كه كودكي در بغل دارد و به پسر نوجواني كه گالني اب در دست دارد ... به اسمان برفي ... به عكس نيم رخ زني كه در كوه هاي البرز قرار دارد ... از اين ها چه مي فهمي؟ ... از ديدن اين ها چه احساسي پيدا مي كني؟ ... من نمي دانم كه اين ها چه مفهومي برايم دارند .... مي دانم كه كودك يعني چه مادر يعني چه ولي احساس بين ان دو را دران حالت درك نمي كنم ... ميدانم اسمان يعني چه و برف يعني چه ولي نمي دانم اسمان چه احساسي دارد وقتي مي بارد ... و برف چه احساسي دارد وقتي روي زمين مي نشيند ... پاك ...طاهر... زيبا... سفيد ... و ما ان را لگد مي كنيم ...معني كوه ودرخت را مي دانم ولي از درك درختي تنها رها شده ما بين كوه ودره عاجزم ...كوه ها براي شما مظهر چه چيزهايي هستند؟ ...استواري ... قدرت ... ولي براي من شباهت به ستون هاي خانه اي بزرك دارند ... خانه ... كدام خانه؟ ...واقعا اينجا خانه ماست؟ در اينجا زندگي مي كنيد ولي واقعا اينجا را براي خود خانه مي دانيد؟ ...زماني كه دنيا مي اييم ميگرييم با ناز و نوازش بزرگ مي شويم دوران كودكي شيريني داريم همه را دوست مي داريم ... از هر كاري لذت مي بريم با هر هديه ساده اي كه به ما مي دهند شاد مي شويم ... بزرك تر مي شويم دوران دبستان و درس و مدرسه شروع مي شود با راحتي خيال و ارامش سپري مي كنيم ... انقدر روزها به سادگي مي گذرد كه مي پنداريم دنيا همين است... وقتي در يك روز سرد زمستاني مادر مي ايد در تخت مي گذاردتان و لحاف را دورتان مي پيچد و با يك بوسه او به خواب مي رويد احساس مي كنيد در دنيا هيچ چيز از شما مهم تر نيست ... به دوران نوجواني پا مي گذاريد تغييراتي در شما به وجود مي ايد كه خود از ان بي خبريد ... ديگران متوجه مي شوند ولي مدارا مي كنند ... بزرگترين شادي عمرتان شايد گوش دادن به موسيقي باشد ...اين دوران معمولا زياد شيرين نيستند ولي نقش حياتي دارند ... كمي بزرگ تر مي شويد ... ديگران بزرگ فرضتان مي كنند و خودتان هم احساس ديگري داريد .... مي دانيد كه نبايد رفتار سبك سرانه از خود بروز دهيد ...روزها مي گذرد و شما هم بر سنتان افزوده مي شود ديگر هديه هاي كوچك شادتان نمي كند و هديه هاي بزرگ هم شايد چند روزي شاد تاي كند به همه چيز شك مي كنيد ... اطراف را به چشم ديگري مي نگريد ... دنبال كسي ميگرديد كه شما را راهنمايي كند و از شما بيشتر بداند ... ولي گاهي اوقات واقعا كسي نيست.... واقعيت ها را مي بينيد .. حقيقت را درك مي كنيد .. ولي وقتي سوال مي كنيد كسي نيست كه پاسخ گويد ... واقعيت و حققت را در ذهن خود مخلوط مي كنيد ... در دور و اطراف خود كساني را مي بينيد كه عاشق رفتارهاي 13 سالگي شما هستند ....از چيز هايي لذت مي برند كه شما سالهاست وابستگي به انها را از خود دور كرده ايد ... شما سالهاست فكر مي كنيد در حالي كه ديگران غرق در لذات گذران زندگي هستند ...حتي نمي دانند فكر كردن يعني چه .... حتي از سوال پرسيدن هم لذت نمي برند ...اصولا سوالي در ذهنشان نيست ... شايد در اين اوقات باشد كه انسان از بزرگ شدن زودرس يا به عبارتي از متفاوت بودن با هم سالانش خسته مي شود ... در اين هنگام است كه همه را به صورت كودكاني بلند قامت مي بيند و ارتباط با بزرگ سالان را اغاز مي كند ... در اين هنگام است كه ديگران شروع به درك كردن شما مي كنند ...احساس مي كنند كه شما بزرگ شده ايد در حالي كه شما سالهاست پوسته كودكي را ترك كرده ايد ...و اين انها هستند كه دير متوجه شده اند ... و من در اين ميان فقط متضرر شده ام ... بقيه داستان را هنوز نمي دانم ولي .. ولي من فكر نمي كنم كه دنيا خانه ام باشد .... احساس پوچي مطلقي دارم ... احساس تعلق نداشتن ....

No comments: