Thursday, October 31, 2002

دوری چه معنایی داره؟ در مورد افراد مختلف فرق میکنه یا این فقط یک حس درونیه؟ ... وقتی یکی بگه دور شدیم این فقط معنای فاصله رو میده یا دو شخصیت هستند که دور شدند یا دو دل؟... اگر فاصله باشه همیشه جبرانش امکان پذیره در مورد دو شخصیت هم می توان با حرف زدن فاصله ها رو از بین برد... ولی امان از دل... واقعا دو نمیشه کاری کرد یا این که ما سعی نمی کنیم... دوری واژه خیلی تلخیه وای بر اون روزی که واقعا سراغ ما بیاد در این صورت دو کار می کنیم یا از طرف خوشمون میاد و سراغش می ریم یا اینکه.... ( از خوشحالی بال در میاریم) ... ولی با این حال هر وقت به جدایی فکر میکنم یاد مرگ میاد سراغم... شاید به این خاطر باشه که جدایی رو مرگ عاطفه می بینم... خیلی سخته ادم خودش رو دور ببینه و کاری نکنه شایدم بهتره بگم کمال بی احساسیه...
شده یک شبح رو در تعقیب خودتون حس کنین؟ وای....

Wednesday, October 30, 2002


بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است
تا حالا اون دنیا بودین؟ من هستم............. خیلی کیف میده... عالیه ... بهترین نکته اش هم سر رو ابرها پرواز کردنشه... وای که چه شا دیه غریبی.... دلم می خواهد هوار بزنم... چند شب پیش این کار رو کردم... چه عالیه .. منتها از دست نگهبان دانشگاه هم در رفتم ... چه شورغریبی.. دارم خل میشم ... وای که نگوووووووووووو... اخرش امشب یا گوش هام کر میشه یا همسایه ها میان شکایت ... امروز انقدر شادم که به صد دفعه خاموش کردن ماشینم هم اهمیت ندادم خیلی خونسرد منتها بیچاره پشتی ها هر چی حرف بلد بودن نثارم کردن... خیلی کیف داد فقط اگر سرفه اجازه بده کیفم کوکه...
نازنین عاشق به دیدنم بیا....
چه عاشقونه..........

Tuesday, October 29, 2002

چه قدر دلتنگی ها سخته ولی پایان یافتن گرفتاری به اندازه به وجود امدنش ادم رو خوشحال نمی کنه

Friday, October 25, 2002

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود .... بگذرد ازهر دو جهان بی حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد .... یا همگی رنگ شود یا همه اوازه شود
هر که شدت حلقه در زود برد حقه زر .... خاصه که درباز کنی محرم دروازه شود
اب چه دانست که او گوهر گوینده شود .... خاک چه دانشت که او غمزه غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت .... بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا .... کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار وخموش ور خموشی تلخ بود .... انچ جگر سوزه بود باز جگر سازه شود


مولانا

Thursday, October 24, 2002

شکست خورد.... بزرگترین شکست ناپذیر دنیا شکست خورد... با خواری در هم شکست... انچنان سخت که تا مدت ها جرات سر بلند کردن را ندارد... می خواهد انتقام گیرد ... ولی می بیند که طعمه از تیررس دور شده....نالان است و زاری می کند... بیچاره شده... ولی چرا؟... واقعا چرا؟.... چرا من باید از شکستی که بر او وارد امده این چنین شاد باشم؟... این از سنگدلی من است یا از بی رحمی او در گذشته؟.... اگر ازسنگدلی من است که وای بر من ولی اگر نه.... شما قضاوت کنید کدام جواب است؟.... ایا حق است که بر جفایی که او کرده اشک بریزم ولی بر زبونی و خواری او فریاد شادی نکشم؟.... ولی من شادم و هرگز این لحظات شگفت انگیز را از یاد نمی برم... سالها او بر من خندید و این بار نوبت به من رسیده... شاید بهتر باشد که خودش اقرار من کرد که اشتباه طعمه را انتخاب کرده... ولی او باز به کارخود ادامه می دهد با اشخاص دیگر... ولی بدان که هستند کسانی که می توانند تو را در هم بکوبند هر قدر که فکر کنی با نفوذی....
من تو را شکستم ای روزگار بی رحم... از نقطه ای که انتظارش را نداشتی....

Tuesday, October 22, 2002

ساعت 5 صبح و من از شدت مریضی خوابم نمی برد حیران و سرگردان نشسته ام... این روزها درهای گشایش یکی یکی دارند گشوده می شوند... من احساس خوبی دارم و مقداری هم احساس غبن.... شاید تجربه ای تلخ بود ولی خیلی چیزها اموختم...شاید سنجیدن هدف بود ... صبر یا اینکه شجاعت... هیهات من در هر دو شکست خوردم... نمی خواهم کار خودم را توجیه کنم یا اینکه با نوشتن سبک شوم این بار می خواهم عذر گناهان را به جا اورم... ولی افسوس این دردی است که مرهمی جز گذشت زمان ندارد و من به انتظار زمان نشته ام..... ولی اعتراف می کنم که به پایان اسارت روحم را نزدیک می بینم.... شکر... ولی گاهی اوقات درک نکردن دلیل بر گمراهی بی تجربه گان می شود... شاید بعضی اوقات انتظار رفتاری گرم می رود ولی تنها چیزی که در بقچه احساس خود داریم و دریغ می کنیم همین است.... دلخوری کی دانم ولی طلب عفو دارم... ببخشای بر من... شاید باری گران بود ولی شانه هایم نتوانست این بار را تنهایی به دوش کشد و به تو پناه اورد... . تو اغوش باز کردی بر رویم و من را شرمنده کردی... شرمنده بزرگواری خود... جز دوست داشتن تمام عمر چیزی نیست که بتوانم نثار کنم.....

Thursday, October 17, 2002

امشب این جوری شدم اشکال داره؟ عشق وگناه

Wednesday, October 16, 2002

این نامه رو شنبه گرفتم نظرتون؟
بي بي گل من نمي دونم تو چرا اينقدر در آسماني ولي از
نوشته هات پيداست كه خودت هم در باره خودت ترديد داري.
چرافكر مي كني حرف ديگران مهم است. من خيلي وقت است
مطالب را مي خوانم نه فقط در مورد تو در مورد همه وبلاگي
ها. خودم فعلا فقط نظاره گر هستم و گاه وقتي به يكي
جواب مي دهم. اين بار چون تو نوشته بودي يكنفر از نوشته
هات ايراد گرفته فكر كردم حتما برات بنويسم. اولا اكثر
افراد كه وبلاگ مي نويسند فقط براي اين است كه بار
خودشان را سبك كنند يا مثلا چند تا دوست جديد پيدا كنند.
مهم اينه كه بتونيم با ديگران ارتباط داشته باشيم حالا
از هر طريقي شده فرق نداره. راستي يك چيز ديگه چرا شما
جوانها همه اينقدر گرفتار افكار و عم و غصه هستيد.
شايد بخواهي بداني من چند سال دارم . بهرحال فكر كنم از
تو 15 سال بزرگترباشم. همين كافي است كه بتوانم در مورد
جوانها قضاوت كنم. راستي تو كجا ميري كه نيستي و هي
خداحافظ و سلام داري؟
از من بشنو كه فقط خودت باش و تا هرجا كه فكر كردي خوب
است از تصميم خودت پيروي كن. ديگران دائم منتظرند كه به
ديگران كنايه بزنند و انتقاد كنند. فكر كن اگر توهم
مثل فروزان شده بودي و الان اينجانبودي ديگر افتابي بود
كه غروبش را زيبا توصيف كني. ديگر كسي ازتو انتقاد مي
كرد. راستي تو عيب فيزيكي داري. مثلا لب شكري هستي يا
يك پات كوتاه است كه مورد تمسخر عمومي باشي؟ اگر نيستي
همين شكر دارد كه عيب ظاهري نداري. نمي داني چقدر سخت
است بعلت عيوب ظاهري مورد تمسخر واقع شدن. چقدر سخت است
بعلت كوتاهي پا از قافله عقب ماندن. سختي ايناست. اگر
تو هم اين دردهارا ميشناسي بگو تا باهم راجع بهش صحبت
كنيم.

اشكبوس

Tuesday, October 15, 2002

من اسیرم...اسیر دست یک نامرد....تنها هستم... تنها تر از حقیقت....اسیرم و دردمند و در بند....و چه سخت است از کمند او بیرون امدن.... گریه.... می خواهم گریه کنم....گریه ای از عمق وجود از جایی که زمانی ماوای جوهرم بوده..... من... سردم شده..... دلم پر از نفرین است ولی..... بیرون نمی اید... من زندگی می خواهم....مرا ببخش....چرا... چرا اینقدر سنگینم... چرا گلویم از بغض نهان دردناک است.... درد... ای کاش عمری با من بودی ولی او نبود..... من دلی می خواهم تا نجاتم بدهد.... راه.... راه فرار کجاست؟... من اسیری هستم که از ترس زندانبان می میرم... بمیرم.... بمیرم تا بلکه اسارت پایان یابد..... کمکم کن............ اسیری هستم که محکوم به پرستیدن زندانبان وزندان هستم.... امید... امید فقط به تو دارم...2 بال می خواهم....

Monday, October 14, 2002

من امدم!
راستی به خاطر یکی از دوستان که از نوشته های من تعریف کرده بود در مسابقه ادبی دانشگاه شرکت کردم
فعلا خسته ام فردا بیشتر می نویسم

Friday, October 04, 2002

امروز دلتنگم و چرای این موضوع رو هم نمی دونم... شاید بشه به کلافگی تعبیرش کرد شایدم به غصه...
دیروز یکی از خوانندگان محترم وبلاگم من رو مرهون لطفشون کردن و من رو خیلی با الفاظ زیباشون مستفیض کردن و من رو ادم جلفی خوانده بودن و متاسفانه فکر کردن که من برای این مطلب می نویسم که همه از زندگیم با خبر بشن ولی متاسفانه دقت نکرده بودن که از این وبلاگ تنها چیزی که بیرون نمیاد زندگی خصوصی منه من فقط می خوام افکارم رو خودم و مخصوصا دیگران نقد کنن چون چیزی که پوشیده و بدون نقد بمونه فاسد میشه و این رو یکی از بهترین دوستانم یادم داد و من می خوام شما افرادی که منو می شناسید یا حتی نمی شناسید قضاوت کنین تا من به دلیل اینکه می دونم تعداد زیادی! این سطور رو می خونن دچار فساد نشم دچار غرور و غیره... هیچ وقت نخواستم که با نوشتن این سطور افراد رو تحت سلطه خودم در بیارم اخه مگه من کیم که اینقدر خودم رو بالا ببینم که بر مردم تسلط کنم مگه ما درعصر ماقبل تاریخ زندگی می کنیم که ارباب رعیت داشته باشیم؟ ... نه... به تمام زیبایی های دنیا قسم یاد می کنم که قصدم فقط نقد خودم و اشنا شدن بیشتر دوستانم با من بوده... از نظر من وبلاگ یعنی اینکه بیان احساساتم و چون در اوقاتی که احساساتی میشم همیشه دوستان یا دلسوزانم پیشم نیستند بنابراین می نویسم تا بعدا اگر اهمیتی براشون داشت بخونن... می نویسم تا فراموش نکنم... می نویسم چون فکر می کنم کار درستی می کنم... من حدود رو رعایت می کنم هیچ وقت نه قصد توهین دارم نه قصد ایجاد سو تفاهم... می نویسم چون با نوشتن روحم ازاد میشه از بند تعلقات ... می نویسم چون لذت می برم و اگر هر توهینی به هر کسی کردم جز شرمندگی نمی تونم کاری کنم و اینجا کتبا عذرخواهی می کنم......

Thursday, October 03, 2002

امروز دلم می خواد خیلی بنویسم یا کلا حرف بزنم ولی هیچ کس نیست منو تحویل بگیره و من از پر چونگی دارم دق می کنم خوب وبلاگ برای همین خوبه که من بنویسم خالی بشم ولی برای خواننده کسالت بار!
می دونین می خوام بنویسم ولی انگار گیر کرده بیخ گلوم! شاید هم به این دلیل باشه که چیز خاصی ندارم بنویسم ولی این چند روز به خودم قول دادم زیاد حرف بزنم چون تا 2 هفته میام خونه و بدون این صفحه دق می کنم این دانشگاه هم داره عصاره وجودم رو می گیره فقط امیدوارم این یک ترم رو دوام بیارم باقی رو ترم دیگه دعا می کنم!
خوب چرندیات کافیه برسیم به درد دل...
اصلا دستم یارای نوشتن ندارد انگار منتظرم.... که یک باره در باز شود و دستی مهربان به درون اید و من را از گریبان بلند کند به مکانی برد نااشنا برد...... ولی چرا نااشنا؟ شاید این که به دلیل که از به حوادث سپرده شدن غرق در لذت می شوم...شاید به این دلیل که از یک نواختی می هراسم...نمی خواهم برای روزگار فقط متاعی باشم برای معامله... نمی خواهم یادم به پژمردگی بگراید... می خواهم زنده بماند هر چند سخت همچون او که لسان الغیب نامیدندش و با ورق زدن هر برگی از دفترش خاطره ای به یاد می اید وانسان را سخت شگفت زده بین زمین خاکی و اسمان نیلی رها می کند به امان او....ذره ذره وجودم... تک تک اعضایم هوای کوی یار دارند ولی چرا درسترسی امری ناممکن می شود در اوج نیاز؟ ایا نیاز ها نا معقولند یا ظرفیت تکمیل است؟... همچون کودکی در خواب به ارامش رسیدم ولی ایا ارامش همیشه ارزش به دست اوردن را دارد؟... ارامش من به قیمت شکستن دلی و مجروح شدن گلی از باغ بهشت بوده است... ایا بهای پرداخت شده با متاع خریداری شده برابری می کند یا این ها فقط توهمات این ذهن پریشان وافول کرده من است؟ ...این چه دردی است که در اشتباهاتم حضوری چشم گیر دارد و مرهمش پوزشی از ته دل؟... من... ما........ ذهنم خالی شده...مرهمی خواهم برای عمق وجودی پاک که من الودمش بی انکه بخواهد یا حتی تصورش را کند... کشتمش بی انکه حتی اخرین خاسته اش را اجابت کنم... و او چه معصومانه به من خیره شده بود... حتی معنی منجلاب را نمی دانست . من به خیال خود او را به اوج ارامش رسانیدم و او تنها نگاه می کرد و خودش را در اغوش من رها کرده بود من چنان بلای بر جانش انداختم که از بامدادان تا شامگاهان التماس می کند که نجاتش دهم و من انقدر مغرورم که حتی یارای این را ندارم که "نمی توانم" را بیان کنم و او چه مظلومانه این بار را به دوش می کشد ودم نمی زند و من هر روز شرمنده تر از دیروز چشم در چشمش می دوزم و وقیحانه خواسته های او را نادیده می گیرم...هر روز دست یاری به اسمان دراز می کند و فقط جواب می شنود که صبر کن و او با چه امیدی و با چه توانی صبر می کند من نمی دانم ولی از دور برتوانایی او درود می فرستم و بر ناتوانی حسرت....صبرش فزون باد....

Wednesday, October 02, 2002

از صبح همین طور بود. به محض بیدار شدن صبح به خیر گفته بودم. خنده ام گرفته بود. همه وقت چای ریختن هم به جای یکی دو استکان چای ریختم. این بار کمتر خندیدم. توی کوچه اولین باد پاییزی داشت می وزید. یاد دگمه لباست افتادم که خیلی وقت پیش گم شده بود. بلند گفتم باید لباس گرم بخریم. عابری که صدایم را شنیده بود چپ چپ نگاهی کرد و زیر لب خندید. پسر بچه ای داشت از مدرسه بر می گشت. لی لی کنان راه می رفت و شعر می خواند. گفتم چه شور و شوقی می بینی؟ ظهر قبل از انکه سوار اسانسور شوم قدری مکث کردم. در را نگه داشته بودم. شرط ادب بود که تو اول سوار شوی. عصر توی اتوبوس ان ته را نگاه می کردم. نگران بودم که جا پیدا کرده ای یا نه. غروب رنگ نارنجی افتابی که داشت پشت برج های بلند فرو می نشست اسمان رو به رو را مثل نقاشی ابرنگ بچه ها کرده بود. گوشه اسمان را با دست نشان دادم و این را با صدای بلند گفتم.
شب دوبازه حواسم پرت شد و دو استکان چای ریختم. این بار اما گریه کردم. تنها نبودم امروز. با من بودی همه جا!
ناصر کرمی به نقل از همشهری