Wednesday, November 27, 2002

عادت چيست؟... عادت.. فقط يك حس؟ ... فقط يك نگاه؟... فقط يك نظر؟... عادت يك حس دروني است ... ولي عادت هرچه كه هست از نظر من خطرناك است .... از نظر من فوق العاده خطرناك است ... من از عادت مي ترسم ... از اينكه عملي حرفي يا بدتر از ان كسي برايم عادت شود مي ترسم... اگر حرفي از دهانم زياد بيرون ايد ديگر عادت مي شود و احساسم را بيان نمي كند... از اينكه كاري را بارها و بارها تكرار كنم بيزارم چون برايم عادتي بس كسل كننده مي شود ... و ابن از همه برايم دردناك تر است كه انساني برايم عادت شود مثال ديوارهاي زندان ...ان وقت بايد صبر كنم ... صبر ... ولي صبر هم اندازه اي دارد ... واي بر روزي كه صبرانساني تمام شود ... ان روز است كه ديگر محبتي باقي نمي ماند ...ان زمان است كه زندگي لطفش را از دست مي دهد و اين يعني پايان دوستي ....

Thursday, November 21, 2002


مي ترسي ... تو از من مي ترسي ... از حرف هايم مي تزسي ... از نوشته هايم مي ترسي ... مي ترسي از نوشته هايم بوي تلخ جدايي بشنوي ... بوي تلخ جدايي ... دوري ميكني ... ان ها را نمي خواني ... ولي ... ولي با اين نخواندن رسيدن به جدايي ها را تسريع مي كني ... چرا از من مي ترسي ؟ ...مگد نه اينكه هر ادمي روزي جدا ميشود ... مگر نگفته بودي اگر جدايي من براي رسيدن به خوشبختي باشد با كمال ميل پيشانيم را مي بوسي و به خدا مي سپاريم ... پس چه شد؟ ...روزهاي ارامي را كه داشتيم فراموش كردي؟ ... ارامشي كه با هم و در كنار هم داشتيم ... روزهايي كه ساعت هايش به سرعت مي گذشت و خورشيد نقاب سياهي بر چهره مي زد ولي باز ما نشسته بوديم خيره به ديوار روبرو ولي صداي هم را با ولع من بلعيديم ... فراموش كردي؟ ... به اين سادگي از ياد بردي؟ ... تو از نظر من اوج كمالي ... با اينكه فاطله اي بين ماست كه هيچگاه قابل پر كردن نيست ... ولي اي عزيز ... تو برايم خود معرفتي ... پس نترس ... از دوري ها نترس ... فاصله ملاك نيست ...

من از تو دورم و تو از من دوري....بعد فاصله ازارت من دهد ... نياز كلافه ات كرده ... ايا احساسي هم هست؟ ... اينجا در اين دوري من احساست را نمي بينم ... انقدر وجود احساس برايم بيگانه شده كه در بودش شك كرده ام ...ايا هيچوقت احساسي بوده؟ ... شايد ... شايد...حتما .. ولي حالا احساس حاكم بر روابط ما نيست ... ديگر احساس مفهوم عميق 2 دل نيست ... از روزي كه احساس به نياز كرنش كرد ديگر مفهوم عمق معنايش را از دست داد ... او برايم بيگانه شدي ... فقط نيازت را مي بينم ولي ... ولي عشقت چه؟ ... مرد؟ .. به اين سادگي دلباختگي ها رنگ باخت؟ ... من وتو يك زماني ما بوديم ... ولي حالا چه؟ ... ديگر تويي ... فقط تويي ... ديگر تويي و نيازت و غرورت ... اما ... اما غرور من چه؟ ... غرورم را بشكنم؟ ... نه ... نه ... هرگز ... غرو رم ديگر شكستني نيست ... زيرا ديگر تنم خسته و روحم رنجور نيست... سرزنده و شادم ... ديگر هرگز سرم را خم نمي كنم ... سرم را با ابهت بالا مي گيرم ... واگر ببينم كه تو .. كه تو با وقاحت سر راهم قرار گرفتي ... از تو دوري مي جويم ... نمي شكنمت ولي ... ولي ديگر احساسم مي ميرد و فاصله ام به اندازه سالها من شود ... به سرزميني پناه مي برم كه تو نبا شي ...

Wednesday, November 13, 2002

من كشورم را سرزمينم را دوست دارم ... روي ان هر قدمي كه بر مي دارم و بر زمين مي گذارم همانند يك دم و بازدم برايم ارزش دارد ... سرزمينم سختي هاي زيادي كشيده از مراحل سختي عبور كرده و هنوز هم غرق در سختي هاست وليكن ... اين سرزمين مرا در بطن خود پرورش داده و من قدرش را مي دانم ... مي پرستمش ... چه زيباست وقتي قدم در كوچه مي گذارم يا در مرغزارها پرسه مي زنم... تو هم او را دوست بدار ... انجا وطنت است .. خاكي كه از ان زاده شده اي ... مكاني است كه همه جايش سراي توست ... چرا مي گريزي و مرا همراه مي بري ... پس چه كسي اين سرزميي را اباد كند؟ .... اگر اباد نباشد فرزندان ايران به چه افتخار كنند؟ ...بمان ... بمان تا در كنار هم بسازيم اين مادر زيبا ييها را .... اين بهترين هديه ادوا ر را ....
من ارزو بر دل ... تو اما نمي خواني دلم را .... من در فكر فردايي زيبا .. تو اما در فكر وصال ... من به چه مي انديشم؟ به تو؟ ... نمي دانم شايد....پاسخ اين سوالم را مي داني كه ايا مرا دو ست داري؟
تو مرا دوست داري؟ ... شايد ... از كجا مي داني ...در ... دلم اشوبي است .. كشمكش براي بروز احساس .... كدام پيروز خواهد شد؟ ... مي داني ... اگر مي داني بگو.... احساسم دارد تباه مي شود.... يك ترس كهنه بروز مي كند ...اما من يكه و تنها هستم .... در مقابل اين ترس راهي جز فرار ندارم ... ما تو ... نمي خواني .... كلامم را نمي خواني ... دردم را نمي بيني ..... دردم تقابل احساس و نياز است ... تو فقط نياز را مي بيني وليكن احساس پشت پرده گم شده است ... احساسم تنهاست ...
تا به حال از وراي پنجره از سوراخ توري به دشت نگريسته اي؟ به يك دشت كه بوي پاييز در هوايش موج مي زند و غبار پاييز بر روي كشتزار پاشيده شده؟ به گوسفنده كه بي پروا در جهت باد مي دوند وپس از افتادن اهسته گرد هم مي ايند و چه سخاوتمندانه خوراك خود را تقسيم مي كنند . به مرغابي هايي كه كنار سفيد رود نشته اندو پر وبالي به اب مي زنند و صداي فرياد شعفشان گوش فلك را پر كرده است به گنجشكي كه گروه را گم كرده و ان ها را در حالي مي يابد كه گرد دودكش خانه اي طواف مي كنند به درختاني كه با كمال دست و دل بازي شاخه هاي خود را در اختيار كلاغان سياه بال قرار مي دهند به درختان سروي كه دل اسمان را پاره كرده اند و غرورشان باع شده كه اسمان هم به تعظيم در ايد به چراغ كلبهچوپانان خسته كه شب بر گرد اتش اجاق پا را دراز كرده تا كه گرد خستگي را از تن بزدايند.
ايا تا به حال به سنجاب ها خيره شده اي؟ چه معصومانه با هم فندق تقسيم مي كنند و چه مضلومانه در جلوي روباه التماس مس كنند.
همه اجزاي جهان تسبيح او را مي گويند... همه دنيا به دست اوردن دل او هستند ... و من اينجا چه بي كار نشته ام ... چه وقيحانه دست به گناه مي الايم ... و تو... چه بزرگوارانه ... چه ... واي زبانم قاصر است .. چه ..چه ... من را مي بخشي .... من را بخوان ... به سويت مرا بخوان ...

Thursday, November 07, 2002

بهانه ... بهانه .... بهانه می گیرم ... مگر از قید این تعلقات رهایی یابم ... تو ... تو ... بهانه می گیری تا از توضیح دادی خلاصی یابی ... من به دنبال سر نخی می گردم تا محکومت کنم ... تو اما به دنبال دروغی تا روحم را ارام کنی ... من نیاموخته ام که چطور احساسم را بیان کنم ... تو اما می دانی ولی دریغ می کنی ... من به دنبال تو و تو به دنبال من ... هیچ کدام نمی رسیم ... من در رویا و تو در رویا ... من در بند گذشته و تو اسیر اینده .... من می نویسم و تو می ترسی بخوانی ... من می نویسم و تو عاشق می شوی ... تو نمی گویی و من دور می شوم ... من در حسرت دیدار تو و تو در بند خرافات ... من می گویم تا تو را شریک کنم ... اما تو در فکر پناه دادن من هستی ... من اینجاو تو انجا ... فاصله ای نیست ...اما دل ها دورند ...من می گویم تو نمی شنوی و این ناشنیدن خود را به بیان نکردن من نسبت می دهی ... من اینجا و تو انجا ... فاصله زیاد است اما دوستی ها زیاد ... من ... تو ... پس کی ما؟ ...اما به خاطر داشته باش من اینجا تو انجا ... فاصله هست و نیست اگر تو بخواهی ...

Wednesday, November 06, 2002

چه زیباست دوستی ها و محبت ها... من امروز چه حس غریبی دارم ... حس می کنم که معنی دوست داشتن را نمی دانم ولیکن احساس می کنم یک نوع حس محبت درونم وجود دارد که می خواهد ازاد شود ولی به دلیل اینکه دلیلش را نمی داند پنهان مانده ... واقعا من ادم بی پناهی هستم و می خواهم به دیگران پناه برم؟ یا اینکه فقط دلیل محبت دیگران را نمی دانم؟ ... چه سخت است نشستن و به این موضوعات اندیشیدن در حالی که از ته دل فریاد ارامش برون می اید ... دوست دارم معنی مهر را حس کنم بدون اینکه بترسم ... من از محبت بیش از حد می ترسم ... من از فرو کش کردن احساس می ترسم ... من از عشق می ترسم ... کجایی ؟ ... پس چرا پیدا نمی شود ان پیر مغان تا به من بیاموزد رسم محبت را؟ ...................................

Tuesday, November 05, 2002

ترسیدم .... وقتی دنبالم کرد ترسیدم شاید به این دلیل که می ترسیدم من را از بین برد... چنان بی حرکت نشسته بودم که فقط می دیدم وای قدرت تصمیم گیرن از من سلب شده بود ... پناه... البته پناه گاهی هم نبود و فقط می توانستم فرار کنم... به میان جمعیت گریختم ولی حتی ابهت افراد هم از ترسم نکاست ... لرزیدم ... من.. من ...از شدت سرما کرخت شدم .... او می امد و من می گریختم .... نمی بینمش ... دیگر در اطرافم نیست... دعا کردم... زیر لب داشتم دعا زمزمه می کردم .... برگشتم به امید اینکه نباشد .... در کمین من نشسته بود ... وای پروردگارا... چه کنم؟ ...فقط میتوانم به راهم ادامه دهم ... او مرا ندید ... من گذشتم ... از دروازه عبور کردم .... او بیرون است در کمین من ...
ناراحتم .... گرفته ام ... حس عجیبی دارم در عین ترسیدن احساس جسارت می کنم ... پناه بردم به خانه ... به گوشه ای پنهان در انجا نشستم به انتظار دیداری مهر انگیز... اغوشی پر مهر می اید ولی من هنوز سایه اش را حس می کنم ....
سردی وجودش را تیرگی نگاهش را ... نفرتش را ...

Monday, November 04, 2002

به معنویات یا بهتر بگم به اتفاقاتی که فقط میشه با معنویات انها رو توجیه کرد اعتقاد دارین؟ من امروز یک صحنه ای دیدم که نمی تونم توجیه کنم چه اتفاقی افتاده..... مرحله یقین یعنی چی؟ واقعا وجود داره یا فقط برای اینه که ما کوته فکر نباشیم؟ واقعا کسی وجود داره که به این مراحل برسه؟ اگر یکی از شما که اینو می دونین به من کمک کنه فکر کنم یم نفر رو ارشاد کردید چون من دارم به مرحله پوچی می رسم هر چی میرم جلو انگار بیشتر گم میشم این به خاطر روح منه یا اینکه من ظرفیتش رو ندارم؟ یا اینکه توی طالع من این قسمت ثبت نشده؟ ... نمی دونم یک هو چی شده بعضی افراد خیلی پاک هستن که هاله ها از پیش انها کنار میره و این باعث میشه ما اونها رو بهتر ببینیم یا اینکه من به کلی چشم هام ایراد پیدا کرده چون من نه پاک هستم و نه به یقین رسیدم .... واقعا گیجم....

Friday, November 01, 2002

می دونین ادما چرا مست می کنن؟ خوب شاید به این دلیل باشه که راهی جز اون برای رفع کسالت روحی خودشون نمی شناشند.... ولی با این حال من خیلی از مستی بدم میاد چون تو این حالت شان ومنزلت انسان ها از بین میره چون خواسته یا ناخواسته حرکاتی می کنن که نه می تونن جلوشو بگیرن و نه از اون ناراحت میشن و بعدا هم هیچ به خاطر نمیارن چه دسته گلی به اب دادن ولی بیچاره اون کسی از افراد خانواده که همراهشونه چون از خجالت تقریبا نمی تونه شد بلند کنه من نمی خوام تکلیفی مشخص کنم بلکه فقط هدفم اینه که بگم ملاحظه در مورد هر چیزی خیلی خوبه مخصوصا وقتی اراده از بین میره می تونیم جلین از بین رفتنش رو بگیریم...
ولی یک نوع مستی دیگه هم من می شناسم که خیلی ها دچارش هستن و اون مستی عشقه که چشمهای ادم رو کور می کنه و وقتی چشم باز کردی می بینی که هیهات جوونی وعمر رفت بدون اینکه عقل ذره ای دخالت کنه و به نظر من ادم بهتره یک عمر سیاه مست باشه اما یک دقیقه عاشق نباشه چون اولی بیداری داره دومی خیر