Wednesday, November 13, 2002

من ارزو بر دل ... تو اما نمي خواني دلم را .... من در فكر فردايي زيبا .. تو اما در فكر وصال ... من به چه مي انديشم؟ به تو؟ ... نمي دانم شايد....پاسخ اين سوالم را مي داني كه ايا مرا دو ست داري؟
تو مرا دوست داري؟ ... شايد ... از كجا مي داني ...در ... دلم اشوبي است .. كشمكش براي بروز احساس .... كدام پيروز خواهد شد؟ ... مي داني ... اگر مي داني بگو.... احساسم دارد تباه مي شود.... يك ترس كهنه بروز مي كند ...اما من يكه و تنها هستم .... در مقابل اين ترس راهي جز فرار ندارم ... ما تو ... نمي خواني .... كلامم را نمي خواني ... دردم را نمي بيني ..... دردم تقابل احساس و نياز است ... تو فقط نياز را مي بيني وليكن احساس پشت پرده گم شده است ... احساسم تنهاست ...

No comments: