Thursday, November 21, 2002


من از تو دورم و تو از من دوري....بعد فاصله ازارت من دهد ... نياز كلافه ات كرده ... ايا احساسي هم هست؟ ... اينجا در اين دوري من احساست را نمي بينم ... انقدر وجود احساس برايم بيگانه شده كه در بودش شك كرده ام ...ايا هيچوقت احساسي بوده؟ ... شايد ... شايد...حتما .. ولي حالا احساس حاكم بر روابط ما نيست ... ديگر احساس مفهوم عميق 2 دل نيست ... از روزي كه احساس به نياز كرنش كرد ديگر مفهوم عمق معنايش را از دست داد ... او برايم بيگانه شدي ... فقط نيازت را مي بينم ولي ... ولي عشقت چه؟ ... مرد؟ .. به اين سادگي دلباختگي ها رنگ باخت؟ ... من وتو يك زماني ما بوديم ... ولي حالا چه؟ ... ديگر تويي ... فقط تويي ... ديگر تويي و نيازت و غرورت ... اما ... اما غرور من چه؟ ... غرورم را بشكنم؟ ... نه ... نه ... هرگز ... غرو رم ديگر شكستني نيست ... زيرا ديگر تنم خسته و روحم رنجور نيست... سرزنده و شادم ... ديگر هرگز سرم را خم نمي كنم ... سرم را با ابهت بالا مي گيرم ... واگر ببينم كه تو .. كه تو با وقاحت سر راهم قرار گرفتي ... از تو دوري مي جويم ... نمي شكنمت ولي ... ولي ديگر احساسم مي ميرد و فاصله ام به اندازه سالها من شود ... به سرزميني پناه مي برم كه تو نبا شي ...

No comments: