Monday, September 30, 2002

من برگشتم دلتون یک ذره تنگ شده بود؟ لابد بله................!
راستش خیلی بهم خوش گذشت ولی تا اومدم باز رفتم تو لباس گرگ انگار اونجا یک پرنده بودم ولی تا برگشتم باز بالم شکست اونجا چنان تو باد غرق بودم که انگار من جزئی از باد بودم و چنان باد منو سرمست وشاد می برد که دیگه بعد مسافت اهمیت نداشت فقط من مهم بودم و باد و نظاره گر ما خورشید!
گیلان رو دوست دارم انگار سالهاست که من می شناسمش فقط گم کرده من بود و حالا که پیدا شده چرا باید ندیده بگیرمش؟ چرا باید خوشی از من دریغ بشه؟ وقتی که نفس می کشم انگار خداوند در روحم خونه می کنه و وقتی نگاهم به شالیزار می افته انگار تازه ابهت این دنیا رو می بینم واینقدر مست میشم که حتی چشمم تاب باز ماندن رو پیدا می کنه و من می خوام با چشم بر هم گذاشتن با ابدیت پیوند بخورم ولی انگار این روح سرکش اصلا قصد ارام گرفتن نداره و می خواد با این مردم باز زندگی کنه ولی پس این همه زیبایی رو چه جوری باور کنم؟ چه جوری خاطرش رو تا ابد حفظ کنم؟ من ناتوانم...........
من در حال پروازم..................
من یارای نوشتن ندارم....................
من...................................................

Friday, September 27, 2002

دیشب یک نفر اصطلاح جالبی به کار برد و به من گفت از دل برود هر انکه از دیده برفت ... یعنی ما ادما اینقدر بی غیرت و بی احساس شدیم که تا چند روز یکی رو نمی بینیم از یادمنون می روند؟ اگر این جوری شده باید برای همه بشریت تاسف خورد.... ما به دنیا اومدیم که دوست داشته باشیم ودوست داشته باشند ما رو به دنیا اومدیم که دلتنگ بشیم و دلتنگ بشن برای ما نه اینکه عین حیوانات تا حتی مادرشون رو از دست میدن فقط چند روز دلتنگ باشیم و بس..
به خدا خجالت داره....
اگر من یا هر ادم دیگه ای بخواد دیگران رو فراموش کنه احتیاج به دوری نیست چون ما موظف به تحمل دوستان نیستیم بلکه از روی عشق قلبی با اونها شاد زیست میکنیم پس این حرف برای ما چه معنی می تونه داشته باشه...
خوب من میرم و دوشنبه شب بر می گردم تو این مدت کمال سعی رو در از خاطر بردن من بکنید شاید زندگی با فراموش کردن من رنگ وفا عشق محبت و صفا بگیره..... امین یا رب العالمین!

Thursday, September 26, 2002

دلم می خواد پر بکشم شایدم از این دنیا برم به جایی پر از مهر و وفا یک جایی که اغوش همه از محبت سوزان باشه و من بتونم توی این محبت غرق بشم اینقدر از خود بی خود که حتی روز وشب رو تشخیص ندم من باشم و یک دنیا امید و دونستن این مطلب که همه این خوبیها از ان منه دارم از فرط غصه می لرزم سوزش سرما رو حس می کنم اول یک دنیا بغض داشتم حالا یک دنیا اشکه که سرازیره و من دارم به سوی اینده ای ناشناس گام بر می دارم ولی دلم خبر از روزهای تنهایی میده و می دونم و دلم یک سینه پر مهر می خواد...........
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوش تر نمی بیند
اینقدر این چند روز کار داشتم و وقتی رسیدم خونه خسته بودم که دیگه نای نوشتن نبود با این حال پوزش می طلبم..!
چند روز پیش رفته بودم عروسی.. خیلی خوش گذشت با اینکه یک مقدار زیادی همه به ما زل زده بودن که من علتش رو نفهمیدم ولی با این حال به رفتنش می ارزید! تو این عروسی ها می دونین چرا همه زل می زنن؟ اکثرش به خاطر اینه که یک پسر دم بخت! دارن و می خوان یک عروس خانواده دار! که من نمی دونم از روی قیافه و لباس از کجا میشه پی به این مسائل برد می گردن و اگر دیدن چند نفر با انگشت نشانتون میدن ودر گوش هم پچ پچ می کنن بدونین که مادر شوهر پسندیده فقط یک مشکل کوچیک می مونه که اون هم پسندیدن اقا داماده که اونم به لطف اعتصاب خانم والده و نفرین کردن و شیر گرانقدرشون رو حرام بر داماد عالی مقام کردن فیصله میابه واگر روز خاستگاری شما هم بله بگین دیگه مشکلی نمی مونه.... ولی اگر دیدن که بعد از پچ پچ قیافه طرف رفت تو هم بدونین که ای داد بی داد به خاطر اینکه لباستون یک ذره زیادی باز بوده یا چاک دامنتون یک مقدار بالاتر از معمول پرنده بخت از خونتون پر کشید منتها اصلا ناراحت نباشین چون یک تجربه خوب کسب کردین برای عروسی اینده...
منتها وای بر روزی که خاستگاران محترم ( که شما رو در عروسی دیده) تشریف فرما بشوند و شما یک عمل اشتباه انجام بدین و بگین نه! اونوقته که به انواع لقب ها از جمله ورپریده و بی لیاقت و ... که اینها محترمانش بودن! ملقب میشین ولی یک لطف بزرگ در حق اقا داماد کردین که تا اخر عمرش مدیونتون می مونه میگین نه امتحان کنید بی ضرره!
با این حال عروسی کلی خوش گذشت ممنون!

Monday, September 23, 2002

من برگشتم شاید به حال هیچ کس فرقی نکنه ولی گفتم شاید خواستید بدونید...!
من از هفته دیگه به طور قطعی 3 روز اول هفته رو نیستم بازم میگین اخه به ما چه(؟) ولی بازم گفتم برای دل خودم که برای تهران و عزیزهام و دوست هام و این وبلاگ تنگ میشه... فکر نمی کردم که اینقدر بهم فشار بیاد ولی از اول گفتن خود کرده را تدبیر نیست! خوب نیست دیگه پس برای کسب علم از امروز که اول مهر بود پیش به سوی دانشگاه رفتم ولی از هفته دیگه واویلا..!
امروز که داشتم با یکی از بهترین دوست هام حرف میزدم دلیل اینکه چرا این صفحه رو درست کردم گفتم شاید شما هم بخواهید بدونید اولش شاید قکر کردم که ساده اس و بقیه هم هنر نکردن که مطلب می نویسن و من هم بلدم بعد که ساختم دیدم هرکی 2 تا زبون برنامه نویسی بلده برنامه نویس نیست...! مثل من! شایدم حسودیم شد که چرا همه اینقدر قدرت بیان دارن و من نه! و شهامت دارن بگن که ما چه جوری هستیم البته بدون تظاهر... برای قدرتمند شدن خودم شروع کردم... شایدم قکر کردم که اگه همه می خوان خاطرات بنویسن من شروع کنم شرح دادن خودم شاید منو یک کم بشناسین البته بازم مهم نیست چون اگه بشناسین یا نه با شخصی که بتونه بهتون کمکی کنه حالا در هر زمینه ای اشنا نشدید و این یعنی خوندن بدون هدف.........! ولی به هر حال من این صفحه رو خیلی دوست دارم و می نویسم تا وقتی که باشم...
نتیجه گیری اخلاقی: ارته میس مغرور است!
نتیجه گیری عاطفی: من ادم ها رو خیلی دوست دارم مخصوصا عزیز هام رو...
نتیجه گیری علمی: ندارد!

Saturday, September 21, 2002

چقدر سخته جدایی ودوری حتی اگر با کمال میل صورت بگیره باز پشت سرش یک غم بزرگ موج می زنه... من خودم می دونم کاری که می خوام انجام بدم سخته ولی اگر دائم بهم بگین سخته درد ناکه و از عهده من خارج خوب من دلسرد میشم.. این بی انصافیه که در این سختیها شما فقط خودتون رو می بینین یکی نگران ندیدن من یکی نگران نشنیدن صدای من دیگری غمگین نرسیدن محبت ولی مگه هر ادمی در موقعیت من باشه نمی تونه همه رو با هم انجام بده؟ یا مگه این فقط درد شماست؟ اگه هر کدام شما یکی از ایندرد ها رو دارین من باید بار همه رو به دوش بکشم چون شما فقط خودتون رو می بینین ولی من که در وسط جمع شمن هستم باید درد همه تون رو بکشم.....
چرا فکر می کنی من نمی تونم؟ چرا فکر می کنی من مصرف کننده هستم نه مولد؟ مگه چند وقته منو می شناسی؟ مگه من تا حالا تقاضای کمکی داشتم که این جور بی رحمانه داری عمل انجام نداده منو محکوم می کنی؟ بذارین من امتحان کنم شاید سر بلند از امتحان بیرون امدم.... اگر مردود شدم انوقت حق داری محکوم کنی ولی حالا نه........... من شاید کوچک شاید بی تجربه ولی من کسی نیستم که بذارم گرگها درسته منو بخورن پس نه غصه بخور و نه بغض کن نه پشت سرم اشک بریز من میروم اما قول میدم سر بلند برگردم.... انچنان سر بلند که متعجب بشی ... اما این کار رو نمی تونم انجام بدم وقتی بدانم هیچ پشتوانه ای جز اراده خودم ندارم اما اگر بدانم کمکم می کنی و توا نایی های من باور داری....


من میرم اما نه جای دور فقط برای مدت کوتاهی شاید من جسما نباشم اما تو روحم رو حفظ کن همه چیز ادم به روحش وابسته است شاید چند روزی حتی نتونم بنویسم یا حتی صدای حرفم یا به قول خودت صدای تایپ هم نیاد ولی من که هستم و به ارامش عجیبی می رسم وقتی ببینم که واقعا منو دوست داشتی و موقع برگشتن بتونم سر بخورم تو بغلت و اغوش پر مهرت رو حس کنم وشاید یک فریاد که هیچ وقت شاید نزنم ولی واژه "دوستت دارم" از چهره ام عیان باشه....

به امید روزهای سرشار از عشق... بیشتر از این... و امروز.....




Friday, September 20, 2002

امروز یک مطلبی در مورد مزاحم تلفنی وفواید و مضراتش براتون بنویسم شاید حداقل یکی رو ارشاد کنه....!
ما یک عدد مزاحم تلفنی داریم که فقط با من سخن میگوید و بقیه چون کلاس اواز نرفتن حالا یا استعداد نداشتن یا دوست نداشتن بگذریم و چون من رفتم و به علت زیبایی صدا بارها از من در خواست کردند به ارکسر ملی بپیوندم ولی به علت داشتن تعدادی شوهر بسیار بسیار غیرتی از پذیرفتن ان معذور بودم و به همین علت صدای اینجانب شهره خاص وعام است لذا این مزاحم گرانقدر فقط تمایل به انجام مکالمه با من نشان میدهد و تا گوشی تلفن را بر میدارم شروع به گفتن کلمات ناموسی از قبیل " قربونت برم" یا " دوست دارم " و کلمات ناموسی دیگر که من به علت معذوریات اخلاقی که در قبال کودکان و بزرگانی که به علت غیرت و تمایل به جاری کردن جوی "جوق سابق" خون دارند واین روزها به علت مشغله زیاد فرصت رفت وروب ندارم که پشت سرشان اثار جرم را از بین ببرم از گفتن شان معذورم می کند و اینجانب بارها درخواست خود را مبنی بر تمام کردن اینگونه مسائل ضد اخلاقی مطرح کردم ولی گویا درخواست در دادگاه رد شده ودر مرحله تجدید نظر است با این حال بنا به گفته بعضی منابع معتبر امید چندانی به ان هم نیست و به همین دلیل با چند صاحب نظر در این مورد صحبت کردیم که مشروح ان به شرح زیر است:
مشاور 1: ای بابا خانم عزیز قصد بدی که نداره می خواد اوقات فراغت پر کنه شما پول دارها امکانات دارین ورزش کنین و با ماشین باباتون وبیرون برین اینها چی کار کنن؟
راه کار: بگذار مدرسه ها باز بشن تموم میشه!
مشاور 2 : خانوم جون باهاش دوست شو تموم میشه!
راه کار: به علت داشتن تعداد زیادی شوهر معذوریم!
مشاور 3 :من اگر جای شما بودم مثل خودش رفتار می کردم...؟؟؟؟؟؟
راه کار : نتیجه اینکه مزاحم مطمئن شد ما بلا نسبت عاشقیم!
مشاور 4 : او را به یک مرکز تخصصی مشاوره دعوت کنید ...!
راه کار : ما دعوت کردیم کو گوش شنوا که برود...

نظریه رفتن به مخابرات محل را هم مطرح کردیم جواب این بود...
یک عدد فرم پر می کنید و تلفن شما تحت نظر می شود و هر بار که مزاحم تماس گرفت یک دگمه خاص ( بستگی به منطقه مخابراتی دارد) را فشار داده و چون مزاحمان خیلی احمق هستند هیچگاه گوشی را می گذارند..!
اگر گذاشتند که هیچ ولی اگر نگذاشتند شما وظیفه دارید او را حداقل 30 ثانیه معطل کنید و این کار ظرف 24 ساعت باید 3 بار تکرار شود تا نتیجه دهد که خوشبختانه نمی دهد و مزاحم مورد نظر همچنان سر جهاز شما باقی می ماند!

Wednesday, September 18, 2002

امشب گریه امانم رو بریده امشب تنهایی و غصه امان از کفم بردن دنبال کسی می گردم که سر بر عمق روحش گذارم تا شاید اندکی روحم ارام شود ولی سر به هر طرفی می چرخانم همه دردی بر کوله بار حسرتم می گذارند و من هر لحظه سنگینی را بیشتر بر شانه هایم حس می کنم و وقتی چشم می گشایم و هوش وحواسم باز می اید از این سنگینی می هراسم چون دردش از طاقت من بیرون است و هیهات بارم را کجا زمین گذارم.
چقدر دلتنگ کننده است وقتی سر پناهی را در نزدیکی نمی بینیم ........ من می ترسم از اینده ای نا معلوم از ادمهای اطرافم من از حس های نا شناخته درونم می ترسم من از اویی می ترسم که نمی دانم فردا مرا چگونه خواهد دید ایا به همین زیبایی یا همانند عقابی که در پی شکار اوست. من خیلی خودخواهم مدام از خودم سخن می رانم ولی چه کنم که اشک امانم را بریده و غم خم چون پتکی بر سرم فرود می اید و من زبونم.... در رویارویی با او ضعیفم من می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم .......................................................................
امروز قدم که بر میدارم انگار مه در اوجم... اوج احساس........ اوج مصونیت .....و اوج نیاز....
ما در این کوچه باغ ها قدم بر میداریم ومیگذریم ولی هیچ وقت نگاهی دوستانه انداخته ایم؟ هیچ فکر کرده ایم به خاطراتمان؟
امروز هر قدمی که بر میدارم برایم تصویر خاطره ایست" هر نفسی مه برون اید ممد حیات وچون فرو رود مفرح ذات".....................
اما شاید فردایی نباشد یا فردا من نباشم.... انوقت چه کسی بر مزارم اشک میریزد؟ ایا با رفتنم حسرت به بار می اید چون من که با رفتن او به عمق عشق پی بردم متوجه روح پر بارش شدم و حسرت بیان نکردن عشقم به او هر بار چون بغضی اشنا ازارم میدهد وبعد از مدتی تلاش می شکند و من احساس میکنم که او که او بهترین مرا نظاره می کند ولی من.. من انسان بی وجود.. حتی قدرت این را ندارم که سر بلند کنم رویم را به اسمان کنم و فریاد زنم که مرا ببخش........................................
یا من چون سنگی که به پای روزگار برخورد کرده وفقط باعث خراشیدن وازار او شده و حال که نیست نفس ها راحت تر برون می اید بوده ام و او با لبخندی از روی اسایش خیال من را به سرعت باد و به راحتی موج زدن دریا بی هیچ دردی به فراموشی خواهد سپرد می مانم؟
هیهات اگر نتوانستم نیک زندگی کنم تقصیر روزگار نیست این منم که لیاقت خوبی ترا نداشتم..... طلب عفو را از من می پذیری؟

دیشب که داشتم با مامانم حرف میزدم گفت که وبلاگم رو خونده وحتی می خواسته نظر بده خوب لازم دیدم یک نکته ای رو توضیح بدم که من اینجا خودم و موقیت های اطرافم رو نقد میکنم بیشتر به خاطر خودم ومقداری هم به خاطر اینکه اگه کسی یک وقت خواست با من اشنا بشه وقصد توهین به هیچ احدی رو ندارم!


Tuesday, September 17, 2002

تا حالا شده روی زمین خدا وایسین و با تمام وجود اخساس غرور کنین؟؟ وقتی در تخت جمشید راه میرفتم احساس کردم در ابدیت راه میرم دوست داشتم شما هم حس کنین سرشار از غرور خودمو اون زمان حس کردم که دارم با اونها غرق در هیجان ومست باده پیروزی! جابه اگر در زمان انها بودین ارباب بودین یا چه احساسی داشتین؟ می تونستین هم رنگ بشین با خیر؟ لفظ کارگر عوض شده ابا معنی اون هم فرق کرده با فقط محترمانه شده؟

Monday, September 16, 2002

من متاسفانه مسافرم وقت نوشتن ندارم

Sunday, September 15, 2002

بچه ها محل خیلی خوبی برای خالی کردن به اصطلاخ بزرگ ها هستن چون ادم همه انرژی محبت و هر جیزی که داره در سر و کله زدن با اونها مصرف میکنه و سر منشا خیلی از خطا ها همین مصرف نشدن محبته چون dکی دریغ میکنه ودیگری در به در دنبالش میگرده برای دست یافتن به مصرف با به دست اوردنش هر 2 خطا می کنن پس چرا وقتی چیزی به این ارزشمندی داریم مخفی کنیم؟

Friday, September 13, 2002

اگه بگم نمی کشم ودیگه از پسش بر نمیام ایرادی داره؟ وقتی ادم یک درد بزرگ داره ودرمون نداره چی بازم اشکال داره؟ اشکالی داره بگم زیر بار مشکلات خرد شدم؟ کمرم خم شده کی صافش میکنه؟ من اصلا برای چه کسی انقدر ارزش دارم که حتی حرفم رو بفهمه اصلا کسی وظیفه نداره به چرندیات من گوش بده که ولی اخه اونوقت مه من از درد میمیرم این انصافه؟ شاید دارم تقاص اشتباهام رو پس میدم ولی مگه یک ادم 20 ساله چقدر گناه کرده که تقاصش تمومی نداره؟ مگه کسانی که دور وبرم هستن حالا چه دوست چه یار چه گناهی کردن که من حتی جرات کنم بار غمم رو بندازم رو دوششون؟
تا حالا شده ارزوی بدی برای کسی داشته باشین؟ مثل ......................................مرگ................................................

Thursday, September 12, 2002

انقدر مستم که از چشمم شراب اید برون
از دو گوشم مغنی با سه تار اید برون
بعضی وقتا برای کارهایی که وظیفه ماست برای دوستان انجام بدیم منتظر تشکر نیستیم به هر حال علی جان خواهش می کنم وظیقه بود!
تا حالا راجع به واژه خوشبختی فکر کردین؟ به عمق و معنای عمیقی که در بطن خودش داره؟ ایا زندگی کردن به معنی خوشبختی هست یا خوشبختی با زندگی و موفقیت فرق داره؟ خوشبختی از نظر من یعنی ارامش ایمان وعلاقه ای هست که ما ادم ها به هم داریم ممکن ما ادم ها به تنهایی موجودات خوبی باشیم ولی با هم و در مواجهه با مشکلات نتونیم پشت هم باشیم . از حقوق همد یگه دفاع کنیم ولی این به این معنی نیست که ما بد هستیم بلکه چند تا ادم خوبیم که در 2 تا فرهنگ متفاوت تربیت متفاوت پیدا کردیم و این باعث میشه که نتونیم با هم کنار بیاییم فرهنگ لزوما با پول به دست نمیاد ممکنه که بر اثر ثروتمند شدن مجبور بشیم ارتقا فرهنگ پیدا کنیم ولی باز چون فرهنگ مثل پوست به ما چسبیده کار تقریبا غیر ممکنیه. غرض از روده درازی این بود که فرهنگ تا حدود زیادی باعث خوشبختیه چون می تونه باعث به وجود امدن یک دل بی غل و غش و بی ریا میشه که این عاملیه برای عشق مردم نسبت به ما واین بزرگترین خوشبختیه عالمه!

Wednesday, September 11, 2002

تا حالا راجع به کلمه زندگی فکر کردین؟ ما چند نوع زندگی داریم؟ کدوم نوع زندگی لزوما خوشبختی میاره؟ ما همیشه فکر می کنیم تعریفی که از مسایل داریم بهترینه ولی در صورتی که تعاریف درون ما شکل می گیرند. مثلا فرض کنید یک زندگی بدون همکاری شاید خیلی ساده به نظر بیاد ولی در واقع عمده بار زندگی به دوش یک نفره و این یعنی اون یک نفر به زودی خسته میشه وجا میرنه و معنی زندگی لزوما این نیست که خوبیها فقط تقسیم بشه و در مورد مشکلات جای حرفی باقی نباشه ادم بعضی اوقات در هر سنی باشه نیاز داره تکیه کنه ولی ما عادت کردیم در مورد مشکلات یا دروغ بگیم یا اونها رو قایم کنیم یا از همه بدتر تقسیر یک ادم بدبختی بندازیم و دلش رو بشکنیم وسر در گمش کنیم که چه گناهی کرده مخصوصا اگر اون بیچاره والدین یا همسرمون باشه!
با با بیاییم شجاعت داشته باشیم با زندگی رو راست باشیم!
دیدین بچه ها می خوان تصمیم بگیرن چقدر بی فکرن ولی خودشون نمی دونن؟ ما به قول خودمون بزرگ ها گاهی از اون ها بدتریم به حرف هیچ احدی گوش نمیدیم.

Tuesday, September 10, 2002

دیروز اینترنتم ته کشید فرست نشد بنویسم اول خبر دیروز رو میگم بعدش به امروز می رسیم....
دیروز دریکی از میدان های تهرون یک نمایش به قول خودشون پهلوونی دیدم جاتون سبز! در اون نیم ساعتی که من تشریف داشتم پهلوون فقط حرف زد پهلوون حمید فقط حس گرفت و پهلوون جمشید فقط ادعا کرد که این 2 تن ماشین که جای شک داره روزی 2 بارعین اب خوردن از روی دست پا شکم وغیره شون عبور میدن البته جای تذکر داره که پهلوون (اصلی) که صاحب کار به نظر می رسید قرار بود هنر نمایی بفرمان و عبور بدهند ولی چون پهلوون جمشید دیدن بی خاصیت موندن پا پیش گذاشتن خلاصه هی قمپز مار توی جعبه رو دادن که من اخرش هم ندیدم و هی قمپز بلند کردن ماشین رو .و می گفتند روزی 2 بار این کار رو می کنن که مردم یک تفریح اسلامی بکنن و خودشون هم نون حلال به دست بیارن!
نتیجه اخلاقی: گدایی کن تا محتاج خلق نشوی!

Sunday, September 08, 2002

تا حالا شده به هاله هایی که افراد به دور خودشون می کشند دقت کنید؟ یا به علت به وجود امدن انها؟ ما ادما معمولا همه مون اینو داریم حالا مقدارش فرق می کنه یا دلیلش یا حتی عیان بودنش .امروز می خوام خودمو بگذارم وسط گود تا شما قضاوت کنین!
مثلا من هاله ای که دورم کشیدم به خاطر ترسه بله ترس من از ابتدای بچه گی حس تنها بودن رو داشتم بیشتر بر می گرده به محیط اطراف مادرم شاغل پدرم بیشتر مواقع ماموریت و من تنها! شاید این دلیلی باشه برای کله شق بودنم یا بهتر بگم بی پروایی که در مقابل مشکلاتم داشتم با افتخار میگم تا 17 سا لگی اشک ریختن برام غریبه بود ولی از نظر من بزرگترین اشتباه اتفاق افتاد و بعد از اون بود که من خودمو گم کردم و وقتی پیدا کردم بازم نمی شناختمش یک ادم جدید اما یک دفعه کلی تغییر که برای من قابل هضم نبود ولی با هزار بد بختی هضمش کردم ولی در عوض برای خودم چنان حصاری کشیدم که حتی خودم هم تعجب می کنم ! این حصار برای اینه که مردم نتونن ازارم بدهند و می تونم با قاطعیت بگم هیچکس شهامت زیر نقاب رفتن رو نداشت در مراحل اول جا می زدن جز شاید یک نفر! و برای این من برای همه یک عروسک مظلوم هستم ولی اگه یک ذره برین تو من شاید (حتما!) گرگم...................



ای شب از رویای تو........................ من عاشق این ترانه ام!
می خواهم یک اعترافی بکنم من این صفحه رو برای این ساختم که اولا شهامت بیان افکارم رو پیدا کنم و ثانیا کسانی که در هر صورت دوستی یا اشنایی با من دارن ومن وقت صحبت کردن با اونها رو ندارم بتونن از روی نوشته هام که در حقیقت تحلیلی ای که من از مسایل روزمره دارم پی به شخصیت من ببرن و اگر باز منو قابل دوستی دونستن قدمشون روی چشم!

دقت کردین وقتی با مردم عادی فرق می کنین ( منظورم از فرق لزوما جنبه منفی اون نیست) چقدر در کانون توجه نا مناسب مردم قرار می گیرین؟ مثلا فرض کنید شخصی بسیار زیباتر از حد معمول یا خانم جوان بسیار چاقی یا مرد جوان معلولی یا دختز و پسری که حرکات جلف انجام میدن! از این حرف ها نمی خوام نتیجه بگیرین که من یک قدیسه هستم بلکه می خوام بگم اخه این مردم جز مورد اخری دست خودشون نیست لابد یک اتفاقی افتاده یا مثلا خانوادگی چاق هستن یا در اثر حادثه ای معلولیت پیدا کردن ولی ایا انصافه که ما به اون ها زل بزنیم یا حتی بدتر متلک بگیم و وقتی از محدوده ما دور شدن پشت سرشون حرف های ناشایست بزنیم و مسخره کنیم؟ بیاییم قضیه رو طور دیگری بیبنیم مثلا خودمون روزی عاشق یکی از همین افراد بشیم ایا انوقت این عیب به نظرمون میاد؟ یا دلگیر نمیشیم اگه این حرف ها رو به او بشنویم؟

راستی ما ادما چرا اینقدر به هم دروغ میگیم؟ نمی ترسیم دستمون رو بشه و مردم اعتمادشون رو نسبت به ما از دست بدهند؟ چرا می خواهیم اشتباهمون رو با دروغ پنهان کنیم؟ یا خودمون رو پیش دیگرانی که دوستشون داریم بزرگ کنیم؟ فکر این موضوع رو کردیم که شخصی که به او دروغ میگیم ما رو به خاطر همین وجود بی ارزشمون دوست داره نه به خاطر دروغمون؟ انسان دروغ گو زبون ترین فرد دنیاست چون شهامت نداره که اعتراف کنه که اشتباهی مرتکب شده.
وای بر ادمی که بخواد یک زندگی مشترک رو با دروغ اغاز کنه! زندگی که پایه اش بر دروغ باشه فرو می ریزه دیر و زود داره اما سوخت وسوز نداره!
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست به فرض طرف گفت نمی خواد در اون صورت می تونید با خود تون فرض کنید که یک انسان بلند مرتبه پیدا میشه که ظاهر بین نباشه و از پس این اشتباه خوبی های شما رو ببینه واون چیزی که در مورد هر ادمی مهم تره اینه که چقدر به کسانی که از ته دل به محبت شما محتاجند مهر می ورزین.

Saturday, September 07, 2002

ما ادما وقتی همدیگر رو نمی شناسیم چه جوری به خودمون اجازه می دهیم راجع به ان ها قضاوت کنیم؟ بر اسا س چه مدرکی وکدام شاهدی دست به قضاوت زدیم؟ اصلا فکر کردیم ایا قضاوتمون عادلا نه هست یا نه؟ دوست داریم مردم راجع به ما این طوری قضاوت کنن؟
خیلی تلخه که بشنویم دیگران در مورد رفتار ما قضاوتی می کنن که اصلا شایسته ما نیست واین می تونه دو دلیل داشته باشه یا سریع در مورد ما قضاوت شده یا بدون توجه به شرایط زمانی یا مکانی این عمل صورت گرفته . تا حالا شده اشتباهات گذشته باعث قضاوت نا درست مردم در موردتون بشه؟چرا ما ادما نمی خوایم قبول کنیم که با گذشت زمان تغییرات عمیقی می کنیم؟ روز ها عین برق وباد می گذرند و با این گذشت ما تجربه می اموزیم و تجربه همیشه در جهت خوب نیست ممکنه تاثیر عمیقی در زندگیمون داشته باشه.
چرا ما ادما دوست داریم از بقیه بی گاری بکشیم چرا دوست داریم در حق بهترین ها ظلم کنیم؟ چرا فکر می کنیم با زور عشق به وجود میاد چرا نمی خواهیم وا قعیت یک روح مستقل رو باور کنیم؟ همدیگر رو به اسم عشق در بند می کنیم وبه گمان خودمون می پرستیمش اخه این انصافه که یکی صبح تا شام دست به دعا باشه که از طرف ما به او گزندی نرسه؟ اینقدر بعضی اوقات پستیم که حتی رنج عیان رو در چشمان کسی که یار می نامیمش نا دیده می گیریم. به طوری که یارمون ارزوی مرگمون رو داره! این کما ل حماقته!
چرا باور نمی کنیم که عشق از دست رفته عین جوی ابه بر نمی گرده هیچ وقت.....................

Friday, September 06, 2002

ادم وقتی دلش می گیره چه می کنه؟ باید به کجا فرار کنه؟ هیچ فکر کردین هیچ کس نیست؟ یا شاید هم هست و نمی خواد کمک منه؟ مردم تازگی حتی محبت رو هم دریغ می کنن
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
یادش به خیر جمعه های دماوند و خنده ها وشادی ها

هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
برساز ترانـه‌اي و پيش‌آور مي
کافکند بخاک صد هزاران جم و کي
اين آمدن تيرمه و رفـتـن دي

زان کوزه مي که نيست در وي ضرري
پر کن قدحي بخور بمـن ده دگري
زان پيشتر اي صنم که در رهگذري
خاک من و تو کوزه‌کـند کوزه‌گري

در کارگـه کوزه‌گري کردم راي
در پايه چرخ ديدم اسـتاد بـپاي
ميکرد دلير کوزه را دسـتـه و سر
از کلـه پادشاه و از دسـت گداي

در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمي که قضا بود ز من ميداني
در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني

اي کاش کـه جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
کاش از پي صد هزار سال از دل خاک
چون سـبزه اميد بر دميدن بودي
تا حالا این موضوع براتون جلب توجه کرده که چقدر براتون گرون تموم می شه اگر یک نفر بخواد از شما جدا بشه؟ حتی اگر هیچ احساس خواصی به اون نداشته باشین؟ جدایی اصولا سخته وای بر روزی که احساس کنید به قدر سر سوزنی طرف رو دوست دارین! در این جور اوقات گریه میاد سراغتون ولی از من به شما نصیحت که مبادا گریه کنید چون تنها چیزی که عایدتون می شه خورد شدن غرورتونه!
شده تا حالا به طور احمقانه ای کسی رو دوست داشته باشین وبعد از مدتی متوجه بشین که وای بر شما که عمرتون بر باد رفت بی هیچ حاصلی؟ در این حال چه می کنید؟ یک ذره سرزنش خودتون بعدش چی؟ نمی تونی عمر رو بر گردونی پس چه می کنی؟ بهتره به تجربه ای که کسب کردی فکر کنی ونتایج مثبتی که تو زندگی اینده می گذاره این جوری از ته دل متوجه دردت می شی اگه از این وضع جان سالم به در بردی بدان که شجاع ترین ادم دنیا یی.
بر عکسش هم هست که فکر کنی چقدر از کسی بدت میاد بعد که رفت ببینی که هیهات چه فرشته ای رفت! و وای به حالتون اگه طرف هیچ وقت پیداش نشه چون حالا بیا و عذاب وجدان رو اروم

Thursday, September 05, 2002


فعلا سایت در دست تعمیر است نمی تونم مطلب بنوسم!

بنـگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلـبـل ز جمال گل طربناک شده
در سايه گل نشين که بسيار اين گل
در خاک فرو ريزد و ما خاک شده

Wednesday, September 04, 2002


تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزه‌گران کوزه شويم
برخيزم و عزم باده ناب کـنـم
رنـگ رخ خود به رنگ عناب کنم
اين عقل فضول پيشه را مشتي مي
بر روي زنم چنانکه در خواب کنم
نظرتون در مورد عشق چیه؟ در مورد سرد شدن عشق چی؟ در مورد دلتنگی چی؟
هر لغتی معنی خواصی داره و برای هر کدام از ما تعریف خواصی داره اگه معنی مشترک باشه دیگه تعریف این طور نیست. چون تعریف لغات چیزی ای که از عمق وجود ادم سر بلند می کنه و احساس ما اونو می سازه. پس من اینجا فقط می تونم تعریف خودم رو از عشق و سردی عشق و دلتنگی بگم. از نظر من هر چیزی که احساس قشنگی به ادم بده وباعث شکوفا یی ادم در ابتدا ولی سکون بعد از مدتی کوتاه می شه عشقه می دونید چرا؟ چون از نظر من عشق باعث می شه ادم خودش رو در فراز ونشیب زندگی نبینه وندیدن خود مساوی با سکون وسکون مساوی با مرگ. که این مرگه عشقه و من اسمش رو می گذارم سردی عشق وسردی عشق به خودی خود بد نیست که تنفری که بعد از اون به وجود می اید. این مورد رو به بعد می سپرم. و اما دلتنگی این حس رو ادم فقط برای کسانی پیدا می کنه که واقعا و از ته دل دوست داره و این زیبا ترین حس عا لمه انسان ها در دوری ها پی به میزان علاقه خودشون می برن در این گونه موارد می فهمند ایا واقعا و صادقانه همدیگر رو می پرستن یا سر خودشون کلاه می گذارند. خیلی زیبا تر و پر سودتره اگر این دوری و پی به ارزش دیگران بردن به وسیله مسافرت باشه نه مرگ چون اگه این طوری بشه یک حسرت و درد عمیق درون قلب لا نه می کنه که غیر قابل جبرانه و از بین نمی ره یک حسرت دامن گیر تا ابد.
دقت کردین بعضی دقت ها چه طور اشتباه یک ادم دیگه به پای شما نوشته میشه و شما تا چه مدت زمان طولانی باید تقاص اشتباه اونو پس بدین؟ این انصاف نیست که ادم اشتباه خودش یا دیگری رو به گردن کس دیگری بندازه یا وقتی در مورد مساله ای چیزی نمی دونه بی خودی اظهار نظر کنه. اخه اگه بلدی خودت برو مشکل رو حل کن اگه نه دیگه چرا با اعصاب مردم بازی می کنی؟

Tuesday, September 03, 2002


اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بـند سر زلف نـگاري بوده‌سـت
اين دستـه کـه بر گردن او مي‌بيني
دستي‌ست که برگردن ياري بوده‌ست
وقت دیدن زیبایی ها کی می رسد
تا حالا به این موضوع بر خورد کردین که از همه جا رونده بشین؟ چه حسی داره؟ چرا در مواقع گرفتاری همه از "نمی دونم" ا ستفاده می کنن؟چرا همه ادعای فضل می کنن ولی در عمل هیچ؟ ما ادما فقط در ادعا کردن ا ستادیم ولی در پیاده کردن ا فکارمون صفریم! چون یاد نگرفتیم قلبی به ذلالی و پاکی ا ب روان داشته باشیم. حیف نیست این پاکی رو از خودمون بگیریم؟ مگه طول عمر چقدره که همین کم رو ضایع کنیم؟ بیاییم با هم صمیمی ساده و بی الایش برخورد کنیم . رنجاندن کاری بس اسان ولی دل بردن کار بزرگان!
تا حالا شده راجع به کلمه ازادی وعمق اون فکر کنین؟ از نظر من خیلی عمیقه ولی چه سود که به خاطر دلایل واهی مثل شرع نمی پذیره که دختر فلان کارو بکنه یا مر دم چی می گن! خودمون یاخانوادمون یا به قول معروف خود سانسوری می کنیم .
اگه یک مقدار راجع به اون فکر کنیم می بینیم که اگر ادما ازادی عمل داشته باشن خیلی زودتر پی به اشتباه یا عمق کارخوبشون می برن. ازادی این نیست که گستاخ باشیم بلکه این که حتی شرایط محدودیت رو طوری تغییر بدیم که به ازادی برسیم. ازادی مراحل داره ولی اینو بدونیم در هر مرحله ای که باشه باز از نبودنش بهتره وبه جای بهره بردن خرابش نکنیم.
نظر شما چیه؟

Monday, September 02, 2002

راستی چه چیزی باعث میشه که یکی به دیگری فحش بده؟
تعریف نظر خواهی چیه؟
این پدر و مادر ها استعداد عجیبی در کفری کردن بچه ها دارن ها یک روز که خونه نیستی و برای کار در ادارات دولتی سر گردونی بجای مرهم ذخم دل رو تازه می کنن. مثلا همین بابای من همچین اخم کرده انگار من از صبح در تختخوابی نرم ارمیده بودم و ایشون داشتن در کمیسیون موارد خواص حکم می گرفتن که.......................! عجیبه!
خوب یک ذره فلسفی بشم عیبی داره؟ چون من استعداد غریبی دارم! چند تا سوا ل دارم کسی اگر لطف کرد این سایت رو دید جواب بده! وقتی ادم زن داره وبا یکی رابطه داره چه توجیهی داره؟ منظور از رابطه صرفا سکس نیست می تونه یک حرف زدن ساده باشه.
mail کنید لطفا.
لغت یعنی چی؟ یعنی یک تعریف مشخص؟ یا این ما هستیم که انها رو می سازیم؟ وقتی من حرف از تنفر میزنم یعنی چی؟شاید یعنی از کسی فقط بدم می اد و بس. ولی بعضی ادما منظورشون اینه که سر به تن طرف نباشه. می خوام یه عترافی کنم حتما اینجا مجازه چون هر چی باشه باز اینجا می تونیم ادعای ازادی بکنیم کسی نمی تونه ایراد بگیره. من تو این دنیا از یکی متنفرم عیبی داره؟ برا شما چه فرقی داره؟حداکثر می گین چه کینه ای یا فوقش می گین بیچاره. ولی شاید اگه دلیلشو بدونین بگین بابا طرف یه ذره حق داره! شایدم مثل بقیه فحشم بدین. کدومش؟خوب اگه یه ادم یهو بیاد تو زندگیتون ولی نخواد بره بیرون چی؟ باز تنفر بده؟ عشق چی؟ اون چه معنی می ده؟ من یکی از افرادی هستم که عاشق نمی شم چون عشق خانمان بر اندازه. چون عشق از نظر من یعنی این که من فقط به او فکر کنم این مسخره نیست؟ تو این دنیا با 6 میلیارد ادم من فقط یکی رو ببینم. این جهالت مطلقه پس خودم چی؟ شاید بگی چه مغرور ولی این ربطی به غرور نداره. چون ما ادما اجتماعی هستیم هیچ ادمی نمی تونه به یک نفر فکر کنه مگر بچه ی تازه چشم گشوده.چرا ما ادما می خوایم عاشق شیم؟ چرا سعی نمی کنیم همدیگر رو عمیق دوست داشته باشیم طوری که برای هم کار ها وخواسته های معقول رو انجام بدیم بدون اینکه مالک هم بشیم این بده؟ یا جرمه؟ هر ادمی یک روح مستقل داره پس وقتی خدا جدا افریده چرا ما ناتوانان می خوایم 1 تا روح باشیم در2 بدن؟ مگه نمی تونست اون جوری بیافرینه؟چرا ما می خوایم سرکشی کنیم ودنیا رو عوض کنیم بهتره خودمون رو اصلاح کنیم این راه راحت تره. ما یک نفریم بقیه زیادن سخت تره.
دقت کردین وقتی الکی دل واپس هستین چه قدر خوابیدن براتون مسخرس؟ من که دچار این درد شدم!
هیچ دقت کردین توی ادارات که کارتون گیر می که همیشه پروندتون گم میشه؟