Monday, September 30, 2002

من برگشتم دلتون یک ذره تنگ شده بود؟ لابد بله................!
راستش خیلی بهم خوش گذشت ولی تا اومدم باز رفتم تو لباس گرگ انگار اونجا یک پرنده بودم ولی تا برگشتم باز بالم شکست اونجا چنان تو باد غرق بودم که انگار من جزئی از باد بودم و چنان باد منو سرمست وشاد می برد که دیگه بعد مسافت اهمیت نداشت فقط من مهم بودم و باد و نظاره گر ما خورشید!
گیلان رو دوست دارم انگار سالهاست که من می شناسمش فقط گم کرده من بود و حالا که پیدا شده چرا باید ندیده بگیرمش؟ چرا باید خوشی از من دریغ بشه؟ وقتی که نفس می کشم انگار خداوند در روحم خونه می کنه و وقتی نگاهم به شالیزار می افته انگار تازه ابهت این دنیا رو می بینم واینقدر مست میشم که حتی چشمم تاب باز ماندن رو پیدا می کنه و من می خوام با چشم بر هم گذاشتن با ابدیت پیوند بخورم ولی انگار این روح سرکش اصلا قصد ارام گرفتن نداره و می خواد با این مردم باز زندگی کنه ولی پس این همه زیبایی رو چه جوری باور کنم؟ چه جوری خاطرش رو تا ابد حفظ کنم؟ من ناتوانم...........
من در حال پروازم..................
من یارای نوشتن ندارم....................
من...................................................

No comments: