Wednesday, September 18, 2002

امروز قدم که بر میدارم انگار مه در اوجم... اوج احساس........ اوج مصونیت .....و اوج نیاز....
ما در این کوچه باغ ها قدم بر میداریم ومیگذریم ولی هیچ وقت نگاهی دوستانه انداخته ایم؟ هیچ فکر کرده ایم به خاطراتمان؟
امروز هر قدمی که بر میدارم برایم تصویر خاطره ایست" هر نفسی مه برون اید ممد حیات وچون فرو رود مفرح ذات".....................
اما شاید فردایی نباشد یا فردا من نباشم.... انوقت چه کسی بر مزارم اشک میریزد؟ ایا با رفتنم حسرت به بار می اید چون من که با رفتن او به عمق عشق پی بردم متوجه روح پر بارش شدم و حسرت بیان نکردن عشقم به او هر بار چون بغضی اشنا ازارم میدهد وبعد از مدتی تلاش می شکند و من احساس میکنم که او که او بهترین مرا نظاره می کند ولی من.. من انسان بی وجود.. حتی قدرت این را ندارم که سر بلند کنم رویم را به اسمان کنم و فریاد زنم که مرا ببخش........................................
یا من چون سنگی که به پای روزگار برخورد کرده وفقط باعث خراشیدن وازار او شده و حال که نیست نفس ها راحت تر برون می اید بوده ام و او با لبخندی از روی اسایش خیال من را به سرعت باد و به راحتی موج زدن دریا بی هیچ دردی به فراموشی خواهد سپرد می مانم؟
هیهات اگر نتوانستم نیک زندگی کنم تقصیر روزگار نیست این منم که لیاقت خوبی ترا نداشتم..... طلب عفو را از من می پذیری؟

No comments: