Monday, September 27, 2004

مهم نيست امروز چه روزي است
فردا چگونه خواهد گذشت
چه كسي من را به ياد خواهد داشت
و چه كسي مرثيه ر روحم را خواهد خواند
چه كسي فرداي بي من را ياد خواهد كرد
كيست كه بر تنهايي من بگريد
كيست كه درد دل من را بداند
و بغض گلويم را بخواند
من مانده ام و انبوهي از تنهاي ها
خرابم خراب

Friday, September 17, 2004

جمعه 27/6/1383
يك حلقه به دور زمين
كف آن پوشيده از برف
و آسمانش خدا
مسير بي نهايت ابديت
هدف آرامش
سيما تهي بدون شرح
صداي نوازش ابرها
كه دست بر سر كوه پر غرور مي كشند
بوسه باد در دل كوه
دلت مي خواهد چشمات را ببندي
و باديت را استشمام كني
فردا در زير پايت
و امروز زير پاي فردا
غروب آفتاب در زير پايت
و خدا نزديكتر از ديروز
و من يكسره فرياد مي كنم
اميد را مي خوانم
در ميان سفيدي مي تواند رنگ عشق جوانه زند
قرمزي به وسعت دشت
بكر همچون شبنمي در آغاز طلوع
تهي انگار هيچ چيز نيست
انگار هيچ كس نيست
اقيانوس بر فراز اسمان
همان قدر موج همان قدر سكون
همان قدر ايستادگي
همانقدر پاكي
زلاليش روحت را سيقل مي دهد
عميقي اش تكانت مي دهد
به فكر فرو مي روي
ولي در انتهاي مغزت هيچ نيست
انگار با ان تكان تمام افكارت رفته
به سوي بالا پرواز كرده
رفته و ديگر هيچ نيست
سكوت و .....

Sunday, September 05, 2004

يكشنبه 15/6/1383
پيوندها و باغ ها
لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را كه در كف داشت
به هوا انداخت
سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها كافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟
آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شكوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري كه به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
كه مرا از او جدا مي كرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي كرد
ديد اشكم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم كاري است
گاه اين پيوند با اشك است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا كين
و آنچه زينسان ، ليك بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساكت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم
آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشكيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي كه در رويا
مي بردشان آب ،‌ شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين بود
يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند

اخوان ثالث