Saturday, May 31, 2003

من تو را مي پرستم وقتي كه شادي
وقتي با شادي به من خيره مي شوي
وقتي در عمق چشمانت كلبه كوچك نشاط را مي بينم
وقتي روبه رويم مي ايستي و به من خيره مي شوي
احساس مي كنم من فرمانرواي جهانم
فرمانرواي جهانم كه همچو تويي مرا مي نگرد
چشم در چشمم مي دوزد
ولي هنگامي كه دست در چشمانت مي كني
و پرده ها را كنار مي زني
چشمانت عميق تر مي شود
پر معنا تر مي شود
زيباتر مي شود
و غمگين و سرد
شايد در عمق چشمانت غم داري
شايد دلهره
نگراني
بي حوصلگي را درونشان مي كاوم و ميابم
شهرشان را مي خوانم
و گوش به نواي مو سيقيشان مي سپارم
2 گوي قهوه اي و براق مي بينم
تا انتهايشان پيداست
غم در اين اعماق امدني و رفتني است
اما بي حوصلگي چه؟
هميشه گوي ها در حال فرارند
از دست او مي گريزند
بي انكه بدانند ماوايي نيست
من از ان لحظه بيزارم كه طوفان مي ايد
طوفان توانشان را مي برد
همه چيز را به هم مي ريزد
اشفته شان مي كند
ساعت ها ادامه ميابد
ولي هنگامي كه پايان ميابد
من دوباره سازندگي را مي بينم
از طوفان بيزارم ولي به خاطر تو او را نيز مي پرستم
چون دوباره بعد از طوفان
جوانه مي زني
مي رويي
جوانه هاي رازقي را مي بينم
بوي ياس را با تمتم وجود مي بلعم
و در اين لحظه من باز فرمانروايم
من تو را از اين گونه مي بينم
تو دختر درون اينه را چگونه مي بيني؟

Thursday, May 29, 2003

پرده 1:
جمعه بازاري گرم بود. در گوشه اي پيرمردي نشسته و سرگرم كسب بود.در بساطش چند عدد خرگوش به چشم مي خورد. بچه خرگوش هاي به لطافت برگ هاي تازه شكفته نسترن. گوشه دامن مادر را كشيدم و به سويشان بردم. هر چه صورت را بيشتر مغموم مي كردم دلايل مادر براي منصرف كردنم بيشتر مي شد. ولي اشك هاي كودكانه حربه ايست غير قابل مبارزه. من پيروز ميدان بودم و با خرگوشي به سفيدي برف و معصوميت نوزاد به خانه امدم.

پرده 2:
در گوشه باغچه بوته بسيار سرخ توت فرنگي روييده. نميدانم دستان پيرمرد باغباني انرا كاشته يا اينكه حاصل پيوند باد و خاك است. به هر حال زيباييش خيره كننده است.

پرده 3:
خرگوشم را بسيار دوست دارم هر روز براي هوا خوري به درون حياط مي برمش . امروز كه به گردش رفته بوديم مادر مرا صدا زد و من به درون رفتم و خرگوشك درون باغ ماند. وقتي امدم تا او را به درون ببرم ديدم در كنار بوته نشسته. گمان كردم كه با هم راز و نياز مي كنند.

پرده 4:
بوته توت فرنگي ديگر ريشه اي ندارد و خشكيد.

Monday, May 26, 2003

گفتي : بلور
گفتم :اه شكستم
گفتي : اه
گفتم : چيني بند زده شده ام
گفتي :طلاي ناب
گفتم : سيني مسي با روكش طلا
گفتي :حلقه زندگي
گفتم :حلقه طناب دار

Saturday, May 24, 2003

دسته اي مرغ صياد دريايي
بر روي اقيانوس درخشنده
در حال پرواز تا سوي ديگر زمين
در پي كشف گرد بود ان
پرواز تجربه است و تجربه پختگي
تجربه ازادي
تجربه نامحدود زيستن
تجربه احساس انوار گرم و طلايي ير روي بال ها
شايد در پس اين پرواز حس جدايي ارميده باشد
شايد براي صياد فقط تجربه همراهي مطرح باشد ولي براي صيد تجربه جدايي
تجربه نيستي
فنا شدن
واي بر ان ماهي رنگيني كه در منقار پر كين او گرفتار ايد
ديگر مرغكان اسمان بر حال او گريه نخواهند كرد
بر حال زارش خواهند خنديد
همانند انسان ها
بر زاري انسان ها مي خندم و بر خوشيشان مي گريم
در روز ازل در دلم سنگ گذاشتند و روانه سفرم كردند
كوله بارم نفرت
واژه رحم شفقت در فرهنگ من جايي ندارند
در دلم نيز
دل ...
دل...
بيهوده واژه ايست
اصطلاح ساده لوحان روزگار
در بساط دست فروشان هم نتوانستم دلي پيدا كنم
دلي عاريه اي
شايد با دل عاريه اي رحم را تعريف كنم
اصلا دل به چه كارم مي ايد؟
مني كه اسطوره ظلم و كينم
مني كه كوه در مقابل پايداري و غرورم فرو ريخت و باد انرا بسان ماسه بر ساحل اقيانوس پراكند
اقيانوس به من جدايي اموخت
هنگامي كه تنها در ميانش بودم
دست و پا مي زدم
فرياد براي نجاتم سر داده بودم
در ان هنگام به من لبخند زد و دستان مواجش را باز كرد و مرا در اغوش خود فشرد
در ان هنگام از جدا شدم از خودم جدا شدم

Friday, May 23, 2003

سلامي با پايان شايد هم نه
امروز باز من موندم و تو. هميشه همين جوريه ها چيزي هايي رو كه من دوست دارم رو بقيه دوست ندارن و چيز هايي رو كه بقيه از من مي خوان اونقدر انجامشون برام دردسره كه ترجيح ميدم اصلا بهش فكر نكنم. باز هم من موندم تو اخه تا كي تو بايد جور منون بكشي؟ خيلي وقت ها خودم به اين موضوع فكر مي كنم ولي چاره چيه؟ تو كه واقها محكومي. باز هم با اين حال دلخواه باشه يا نه باز هم يك جور هايي وفاداري. دارم كم كم به اين نتيجه مي رسم كه ادم ها از دور براي هم زيبان و وقتي موضوع نزديكي و دوستي و احساس پيش مياد همه پس مي زنن و بهانشون اينه كه بابا نمي تونيم جور يكي ديگه رو بكشيم.
اصلا چرا اينطوري؟ چرا بايد به خاطر ديگران زندگي كنم؟ يك دفعه هم شده مي خوام براي دلم زندگي كنم. هر كس مياد طرفم از من يك چيزي مي خواد نمي دونم كه مي تونم خواسته همه رو بر طرف كنم يا نه تا حالا بهش هم فكر نكردم چون معمولا اولين قدم رو هيچ وقت من بر نمي دارم و همين طور اخرين قدم رو هم. پس يك بار تو اين زندگي مي تونم بگم كه بابا من خراب كننده روابط نيستم شايد به وجود اورنده هم نباشم.
يك بار هم شده مي خوام يك ادم مشكل ساز بشم. چي ميشه اگه يك بار هم من طغيان كنم؟ قبل از من بقيه اي هم بوده با همين خط مشي پس چرا فقط براي من زشته؟ شايد هيچ وقت كسي اين خط ها رو نبينه شايد هم ببينه ولي اين بار مي خوام بگم برام مهم نيست كسي چي ميگه يا چي فكر ميكنه. يك بار هم دوست دارم اون چيزي رو كه واقعا از ته دل احساس مي كنم رو به زبون بيارم. البته نميشه گفت بار اول چون بارهايي هم قبل از بوده و هيچ كس اعتنا نكرده. مي دوني جواب چي بوده؟ اي بابا اون موقع كه تو حالت بده كه كسي اين خط ها رو نميبينه و وقتي هم ببينه كه براي دل داري خيلي ديره پس با اين كار فقط خودت رو خراب كردي. خوب اگر اين كار خودم رو خراب كردنه من ترجيح ميدم هر روز اين كار رو انجام بدم چون با اين حال شايد احساس سبكي بكنم. ديگه اين بار اصلا مهم نيست كه كي مي خونه شايد حتي نوشتم و به پشتم وصل كردم و رفتم تو خيابون.
به هر حال دفتر عزيز تر از جانم باز هم ممنون كه گوش كردي.
خوب اين هم يك نوشته براي از دست رفتن تعداد ديگه اي از خوانندگان عزيزم كه واقعا از ته دل دارن ارزو مي كنن هيچ وقت بي بي گلي وجود نداشت. با اين حال حتي اگر هر روز خودم 6 بار بيام اينجا ترجيح ميدم حرفم رو بزنم تا اينكه فقط ...................

Wednesday, May 21, 2003

خيال برانگيزترين شب
نم نمك باران مي باريد
نسيم ملايمي صورتم را نوازش مي داد
رقص شاخه هاي درختان با صداي گنجشككان در هم اميخته
انعكاس صداي اب مانند فريادي غرا كوهسار را فرا گرفته
نارنجي قرمز سبز زرد ابي نيلي بنفش
تو را به ياد چه مي اندازد؟
باريكه راهي هلالي از يك سر كوه تا سر دگرش
بر روي زورقي از نور مي نشينم ودر راه 7 رنگ پارو زنان جلو مي روم
ارغواني كه بر قله كوه روييده ديگر فقط بازتاب فصل نو نيست
خود فصل نو است
باد با خود قطرهاي باران را بر روي رنگين كمان مي برد
تك تك قطره ها اجرهاي كلبه اي است كه بر روي رنگين كمان ساخته شده
در كنار كلبه ابشاريست
روح كلبه به همين پاكي رود است
اينجا ابديت است
دست دراز مي كنم تا قطره باراني را از ان خود كنم تا كه شايد من هم از ابديت سهمي داشته باشم

Saturday, May 17, 2003

در خواب بودم كه تو را ديدم
جز جز اجزاي صورتت را از بر كردم
عاجزانه لبخندي زدم
در طلب بوسه اي بودم كه نا گاه از خواب پريدم
هر چه تو را جستم نيافتم
مي خواستم بيابمت و نقل گذشته كنم
سوسوي نور قرمز هاله اي اسرار اميز در اطرافت ايجاد كرده بود
مي خواستم بگويم كه عشق هوس نيست
نياز است
خودباوريست
مي خواستم بگويم تنهايي درديست لاعلاج و در تاركيش ان هيولايي نهفته است
درمانش بي گمان عشقي هوس الود است
اما هوس و عشق را تعريفي همانند دو خط موازيست
هيچگاه به هم نخواهند رسيد
مي خواستم باز هم بگويم كه وقت ديدار به سر رسيد و هنوز شيريني اش قابل چشيدن
اما عشق را پايان نيست بلكه جداييست
هيهات از ان كه مرا ياراي صبرش نيست
شايد در شبي ديگر
در خوابي ديگر
رويايت به سراغم بيايد
اين بار برايت از شوق ديدار خواهم گفت
ولي اين بار
رويا را كابوس مكن
ناكامش مگذار
با من بمان تا انتها
يا اگر تو را ياراي ماندن نيست مرا با خود ببر

Wednesday, May 14, 2003

وقتي كه عاشق شدم.....

يك قطره باران
قطره اي بر روي پنجره اتاق
قسمتي از اب جوي
روان درون مسيل
پيش به سوي رود

يك ليوان اب
ليواني بر روي ميز
درون اتاقي با پنجره اي رو به گل هاي طاووسي
درون ليوان يك عدد گل سرخ
در اوج زيباي

يك شاخه گل از باغي
يك باغ پر از گل رز
قرمز صورتي سپيد

يك مرد با دست هاي پر از زخم
با صدايي به زيبايي بلبل
هر روز در ميان باغ
يك مرد باغبان ....

Sunday, May 11, 2003

اشك هاي حلقه شده در چشم هاي پيرزن
اشكي كه پروانه در ان بال هايش را شستشو مي دهد
بغش فرو خورده او و چين هاي در هم رفته صورتش
شكسته شدن قلب لعابيش
ايا اين نفرين نيست؟
ايا نفرين نيست كه دگر درون قلبش براي تو جايي ندارد؟
يا شايد هم اين رفتار را از اجدادت به ارث برده اي
دست دراز كردي و اب درون چشمانش كاشتي
اما اگر دوباره دست دراز كني نمي تواني جلوي اين چشمه جوشان را بگيري
ايا اين نفرين نيست؟
كه درون باتلاقي فرو مي روي و خود نمي داني
اين رفتار را چه كسي به تو اموخته؟
مادرت؟
پدرت؟
يا اين پيرزن فرتوت؟
تو هماني كه در هنگام كودكي از ترس به دامانش پناه مي بردي
من همانم كه هنگامي كه با عروسكم ارميده بودم بوسه اش را بر گونه هايم احساس مي كردم
ايا اين نفرين او نيست كه همه زندگيت را فرا گرفته؟
اگر هم نيست من تو را نفرين خواهم كرد
اي پروانه
اي پروانه زيبا با بالهايي پر از اشك
بر روي گونه هايش بنشين تا كه شايد پاكي را از تو بياموزد

Friday, May 09, 2003

كودك ناديده ام
بخواب نازنينم
بخئاب پاره جانم
در اغوش من تو ارام بگير
اغوشم برايت فقط ارامش باشد
و هنگامي كه در اغوشم هستي خود را دژي استوار مي بينم
و تو را درونش حفظ خواهم كرد
ير بر شانه ام گذاشته اي و چشمان را بسته اي
و من و تو در اين لحظه يكي هستيم

Wednesday, May 07, 2003

قاصدكي بود همراه ديگران. با هم بر روي شاخه اي باريك زندگي مي كردند. تازه چشم گشوده و دنيا را ديده بودند. تا چندي پيش او نيز گلي بود. شايد به زيبايي ديگران نبود اما او نيز گلي بود. زمان برايش زود مي گذشت. هنوز مست گل بودن بود كه قاصدك شده بود. مي دانست عمرش از گل نيز كوتاه تر است. در مزرعه سر سبز بزرگي روييده بود. كشاورز هر روز سرك مي كشيد و دست به اسمان دراز مي كرد و طلب باران مي كرد. اما او هر روز دست به سوي اسمان دراز مي كرد وعاجزانه از خدا مي خواست كه باران نيايد. باران و باد برايش انتهاي ابديت بود. روزي باران با شدت فراوان شروع به باريدن كرد و او سر را به زير بوته شبدري برد تا از خيس شدن در امان باشد. پس از باران هوا مطبوع و دلنشين شده بود. سر را بيرون اورد تا دعايي بخواند كه ناگاه باد او را با خود برد.

Monday, May 05, 2003

در ميان كوچه ايستاده اي
باد مي وزد و حرير سفيد بر روي تنت مي لغزد
تو را نمي شناسم
غريبه اي
زلفان سياهت بر روي پيشاني بلوريت مي رقصد
شالي ابي زينت بخش ان است
بوي خوشي فضا را عطر اگين كرده
شايد بوي گل اقاقي
شايد هم بوي ياس باشد
اما هر چه هست از توست
***********************
گل هاي لاله وحشي بر روي كوه و دره
انقدر زياد است كه اگر دراز كشم در ميانشان گم مي شوم
دوست دارم دسته اي بچينم
در انتهاي كوه ها رودي جاريست
دسته گل لاله را بر مي دارم و به ميان رود مي روم
ان را به اب مي سپارم و در دل از او مي خواهم كه تك تك شاخه ها را
بويشان را
رنگشان را
براي تو به ارمغان اورد
همانطور كه به اب دادم
به همان زيبايي كه تو را ترك كردم
حريري و لطيف
اب برايت دانه دانه لاله اورد

Saturday, May 03, 2003

مزرعه يونجه سبز سبز
4 كلاغ سياه منقار
حصار دور مزرعه درخت نارون
تك درختي در ميان تالابي
عظمت خدا را ببين
من در ميان اين همه زيبايي غوطه ورم
كلبه اي كوچك در دور دست به چشم مي خورد
كاش در مزرعه مترسكي بود كه با هم در وزش نسيم بهاري مي رقصيديم
مترسك و من
من و مترسك

********
كسي را بر قله البرز مي بينم
چه احساسي دارد؟
بر بلنداي اسمان چه احساسي دارد
من اگر بودم فرياد شعف سر مي دادم
************
گله هاي گوسفندان چه ارام مي گذرند
چه ساده بر خوردها را پشت سر مي گذارند
تا به حال ديده اي كلاغي سرفه كند
اما ديده اي كبوتري ناله سر دهد
ديده بودي مردي از شعف پرواز كند
ولي زني از درد فرياد كشيده