Saturday, May 31, 2003

من تو را مي پرستم وقتي كه شادي
وقتي با شادي به من خيره مي شوي
وقتي در عمق چشمانت كلبه كوچك نشاط را مي بينم
وقتي روبه رويم مي ايستي و به من خيره مي شوي
احساس مي كنم من فرمانرواي جهانم
فرمانرواي جهانم كه همچو تويي مرا مي نگرد
چشم در چشمم مي دوزد
ولي هنگامي كه دست در چشمانت مي كني
و پرده ها را كنار مي زني
چشمانت عميق تر مي شود
پر معنا تر مي شود
زيباتر مي شود
و غمگين و سرد
شايد در عمق چشمانت غم داري
شايد دلهره
نگراني
بي حوصلگي را درونشان مي كاوم و ميابم
شهرشان را مي خوانم
و گوش به نواي مو سيقيشان مي سپارم
2 گوي قهوه اي و براق مي بينم
تا انتهايشان پيداست
غم در اين اعماق امدني و رفتني است
اما بي حوصلگي چه؟
هميشه گوي ها در حال فرارند
از دست او مي گريزند
بي انكه بدانند ماوايي نيست
من از ان لحظه بيزارم كه طوفان مي ايد
طوفان توانشان را مي برد
همه چيز را به هم مي ريزد
اشفته شان مي كند
ساعت ها ادامه ميابد
ولي هنگامي كه پايان ميابد
من دوباره سازندگي را مي بينم
از طوفان بيزارم ولي به خاطر تو او را نيز مي پرستم
چون دوباره بعد از طوفان
جوانه مي زني
مي رويي
جوانه هاي رازقي را مي بينم
بوي ياس را با تمتم وجود مي بلعم
و در اين لحظه من باز فرمانروايم
من تو را از اين گونه مي بينم
تو دختر درون اينه را چگونه مي بيني؟

No comments: