Thursday, May 29, 2003

پرده 1:
جمعه بازاري گرم بود. در گوشه اي پيرمردي نشسته و سرگرم كسب بود.در بساطش چند عدد خرگوش به چشم مي خورد. بچه خرگوش هاي به لطافت برگ هاي تازه شكفته نسترن. گوشه دامن مادر را كشيدم و به سويشان بردم. هر چه صورت را بيشتر مغموم مي كردم دلايل مادر براي منصرف كردنم بيشتر مي شد. ولي اشك هاي كودكانه حربه ايست غير قابل مبارزه. من پيروز ميدان بودم و با خرگوشي به سفيدي برف و معصوميت نوزاد به خانه امدم.

پرده 2:
در گوشه باغچه بوته بسيار سرخ توت فرنگي روييده. نميدانم دستان پيرمرد باغباني انرا كاشته يا اينكه حاصل پيوند باد و خاك است. به هر حال زيباييش خيره كننده است.

پرده 3:
خرگوشم را بسيار دوست دارم هر روز براي هوا خوري به درون حياط مي برمش . امروز كه به گردش رفته بوديم مادر مرا صدا زد و من به درون رفتم و خرگوشك درون باغ ماند. وقتي امدم تا او را به درون ببرم ديدم در كنار بوته نشسته. گمان كردم كه با هم راز و نياز مي كنند.

پرده 4:
بوته توت فرنگي ديگر ريشه اي ندارد و خشكيد.

No comments: