Wednesday, October 29, 2003

سحر كه مي شود دانه هاي شبنم يكي يكي فرو مي ريزند
باران ديشب كلي سر و روي برگان زرد پاييزي را نوازش داده
و حال هنگام روي سبك كردن است
پاكي دانه هاي شبنم
شايد حتي پاكي واژه مناسبي نباشد
اما سحرگاهان تنها پاكي نيست
كرم هاي خاكي هم از لانه بيرون مي ايند
تا كه شايد با شبنم هاي فرو چكيده درختان گلويي تازه كنند
واي بر ان قطره شبنمي كه در دل سياه كرم جاي گيرد
و خدا به داد ان شبنمي برسد
كه در گلوي تشنه از هوس من رود
واي بر ان قطره اگر با هوسم مخلوط شود
و دامن پاكش را به فروش رساند


******
از نوشين عزيزم هم به خاطر لطفش تشكر مي كنم.

Friday, October 24, 2003

تو هم ميبيني؟
تا به حال به چشم من به دنيا نگريسته اي؟
به بخار خارج شده از قوري چاي زل زده اي؟
يا فقط محو تماشاي خود در اينه خيالي؟
تا به حال موهاي به هم چسبيده خودت را درون اينه ديده اي؟
كه از زور چربي به فرق سر چسبيده باشند؟
يا بي هدف در خيابان ها پرسه زده اي كه شايد اين ساعت گوشه چشمي نشان دهد و اندكي به جلو برود؟
يا تنها محو كاري؟
تا به حال شده بپرسي كه منجي قرار است چه براي تو به ارمغان اورد؟
يا اينكه در سال اينده اگر در تنگ بلور هقت سين ماهي نبود چه مي شود؟
مسلما دنيا زير و رو نمي شود
اما امروز واقعا لحظل اي بي هدف پرسه زن
شايد حتي گذر زمان را نيز حس نكني
ان وقت درون دل به خودت بگو كه چقدر شادي
خنده دار است
گذر زمان و شادي!
هه هه
گريه اورتر است
اما چه كنم اگر اني بي هيچ انديشه اي سپري شود ان روز برايم بهشت خواهد بود!!!
چه بيهوده اسمان را به ريسمان پيوند ابدي مي دهم
بي انكه حتي تلاشي كنم در حال گذرم
محو تماشاي كوچه اي بن بست بودم تا زماني كه ديدم خود درحصار ان محفوظم و چاره اي جز بيرون كشيدن تن خسته از ان ندارم
وه كه چگونه حرف بيهوده مي زنم
وه كه چقدر تنهايي را دوست دارم و از ان متنفرم
ان خدايي كه در ان بالاست و اين بنده اي كه در زمين است همه را امروز به سخره مي گيرم
باشد كه فردا انها مرا در حلقه سخره غرق كنند

Saturday, October 18, 2003

در ان سوي دنيا
در دورترين مكان ممكن
در ان تكه خاك بيگانه
كلبه اي است
در ان كلبه پر از تو و خالي از توست
پر چون بي تو معنايي ندارد
خالي چون ديگر تويي وجود ندارد
در ان شب سرد و سهمگين كه كلبه
در زير اماج حمله شهاب ها قرار گرفت
من با خود خواهي تمام خود را از پنجره بيرون انداختم
بي انكه به تو بيانديشم
بي انكه حتي لحظه اي تو را در خاطر اورم
شايد هم كه تو مرا از پنجره به بيرون افكندي
تا جانم را براي عمري مديون تو باشم
اما امروز ارزو مي كنم كه هنوز در ان كلبه در اغوش تو بودم
ارزو مي كنم كه اي كاش شهاب مرگ من و تو را با هم دفن كرده بود
اي كاش در ان كلبه دلكم جا نمي ماند
اي كاش من هم مي توانستم عاشق شوم

Wednesday, October 15, 2003

گر از بيرون بيايي گر از درون
چه بماني چه چند روزي مهمان باشي
قدمت سبز باد
اما در جايي كه قدم مي گذاري اندكي نظاره كن
شايد كه در انجا كودكي بيني نيازمند
زني ببيني تنها
و مردي ببيني معلول
اما هيچگاه جاي پايي از ترحم مگذار
انها نگاهت را مي خواهند
و من تنها وجودت را

Saturday, October 11, 2003

صداي پاي پرستوهاي عاشق را مي شنوي؟
كه در حال كوچ كردن از اين شهر غريبند؟
ايا اصلا صداي امدنشان را شنيدي كه انتظار داشته باشم چشمانت از نگراني رفتنشن بغض الود شود؟
خداي من حتي درختان هم لحظه شماري رفتنشان را مي كنند
جرم زيستن
جرم زيبا ديدن
جرم زيبا بودن
و مني كه هر روز بر پشت بام عشق دانه هاي محبت را پخش مي كردم
از فردا فقط درو خواهم كرد
كاش دانه ها هم با كوچ انها تمام مي شد
كاش عمر من هم با اين كوچ به پايان مي رسيد

شايد فردا صداي پاي قورباغه ها را بشنوم
شايد كه در كنار رود برايم ناله سر دهند
يا كه شايد فردا از گوشه اخرين نسترن باقي مانده
بچه گنجشگي به سويم پر كشد
گنجشكك را تيمار خواهم كرد
ولي اگر در راه رسيدن كلاغي او را ازرد من چه كنم؟

Thursday, October 09, 2003

زندگي يك راز است هر قدر بيشتر بشناسي زيباتر خواهد بود لحظه اي كه ناگهان زندگي را زندگي مي كني وبا ان جاري مي شوي پيوندي وجد اميز بين تو و زندگي رشد مي يابد نمي تواني بگويي چگونه پيوندي است زيبايي ان به همين گونه گي ان است همين ژرفاي بي انتها اوج زيبايي ان است

Wednesday, October 08, 2003

در غياب ماه امشب ستاره ها سويي ندارند
در غياب خورشيد امروز ابرها پاره پاره مي گريند
در غياب تو امشب من چه كنم؟
بگريم يا كه اينكه بي فروغ تا صبح چشم به در بدوزم؟

Sunday, October 05, 2003

امروز كه بهار است بيا تا زندگي كنيم
شايد كه فرداي زمستان ديگر جاني نباشد
جان نه از براي هدر دادن است بلكه از براي زندگي بخشيدن است
فردا كه حديث جدايي را از برايت خوانند
مي نشيني و از براي امروزت مي گريي
پس اين دو روزه بهار را بهاري باش

Thursday, October 02, 2003

وقتي به افق چشم مي دوزي و هيچ نمي بيني مشكل اين نيست كه در ان اسمان و در ان سرزمين پهناور چيزي نيست كسي نيست بلكه مشكل انجاست كه چشم تو توانايي ديدن ندارد. قلب تو امادگي درك ندارد وشايد كه تو براي ديدن زاده شده باشي ولي هنوز زمان ديدن فرا نرسيده. وقتي در چشمان كسي خيره مي شوي مي تواني عشق ببيني نور ببيني هوس ببيني و زندگاني. و از همه زيباتر نگو كه عشق است بلكه ان نور زندگاني است كه به تو هم ياراي زندگي و لطف و صفا مي دهد. ان نوري كه تقريبا يافت نشدني است. شايد اگر در چشم صدها نفر خيره شوي فقط يك نفر انرا داشته باشد.
ولي مي داني مشكل ما كجاست؟
مشكل انجاست كه وقتي ان نور را مي بينيم نه تنها دركش نمي كنيم بلكه سعي در نابودي ان داريم و اگر زماني موفق نشديم سعي در نابودي ان چشمان داريم.
بياييم امروز دست در دست اسمان دهيم و ارزو كنيم كه ما هم روزي قلبي به ان وسعت داشته باشيم. بياييم براي خوشي ديگران ازته دل خوشحال باشيم نه اينكه در ته دل ارزوي بدترين را برايشان داشته باشيم. بياييم از امروز حسادت را كنار بگذاريم.