Friday, August 22, 2003

عشقم شبيه سرسراست
هر كه امد رهگذري بود و گذشت
امد ونديد در وديوارهاي دروني خانه را
نديد نياز به مرمت را
و اصلا نديد رنگ ديوار ها را
ولي وقتي كه تو پا درون خانه ام گذاشتي
ديوارها از شرم ديدار تو سرخ شدند
و ترك ها خود را به هم نزديك كردند
تا كه تو نبيني خانه خرابي را
تو نيز امدي ونديدي
اما ان هنگام كه ترك ها سر در هم فرو بردند
ديوارهاي ديگر ترك برداشتند
و تو انها را ديدي
وچه ساده به انها نگريستي
و چه ساده عاشق شدي
عاشق دختر بچه اي پوشالي
عشق را درون خود زمزمه مي كردي
و نواي پيوند سر مي دادي
و چه ساده از عشق سخن مي گفتي
و چه روان رود مهر را جاري مي ساختي
اما امروز دخترك را زن فردا ديدي
وباز هم عشق ورزيدي
و دوباره عشق را زمزمه كردي
اما زمزمه اين بار با ناتواني همراه بود
ديگر چشمان زلالت برق ارزو نداشت
ومن دلم چشمانت را مي خواست
مي خواستم تا از براي خود كنم
وتو دوباره عشق را زمزمه كردي
وچشمانت جدايي را
چشمانت بسان منطق و لبانت بسان احساس
و من فقط چشمانم را مي بندم تا كه منطق را نبينم
و گوش هايم را بر لبانت مي گذارم
تا هميشه از براي من باشي



از دست دادن چقدر دردناك است و من گمان مي كردم چه ساده مي گذرم از كنارت ولي افسوس كه اشتباه كردم. اين بار نيز زماني فهميدم چقدر دوستت دارم كه تو ديگر نيستي. نمي دانم به حال خود بايد بگريم يا اينكه دوباره بنشينم و تنهايي را زمزمه كنم. اشتباه پشت سر اشتباه. و اين زندگي ادامه دارد اما دوباره مفهوم خود را از دست مي دهد و من باز در اين ميان منتظر مي نشينم و چشم به اين تكه در مي دوزم تا كه شايد بيايي. نمي خوام زنجيرت كنم اگر مي خواهي بروي ازادي. اما افسوس كه هيچگاه نخواهي ديد من كجايم و تو كجا.
خدايا نمي دانم اين بار بايد از تو گله كنم يا باز راضي بنشينم و خودم را در جريان زندگي غرق كنم.

همين امشب فقط خود عاشق شدن باش.

بيا اي باران بر من ببار
بيا بر اين چشمان خشك شده ام مرهمي بگذار
بيا وببار تا كه شايد فكر كند
باران بر روي صورتم پخش شده
اي اسمان
اي خدايي كه ان بالايي
نمي دانم واقعا در اين زندگي چه گناهي كرده ام
ولي ديگر دهان فرو مي بندم تا كه شايد به درد ايد
به درد ايد دلت
امشب از تو فقط گله دارم خدا
تو ام بالا نشسته اي و فقط مي نگري
و من ديگر از نگريسته شدم خسته شدم
اين بار فقط مي خواهم بگويم
ديگر نه مي نويسم ونه حرف مي زنم
تو هم فقط ظلم كن
از امشب مي خواهم ديوانه شوم
مي خواهم درون صحرا تحصن كنم

Saturday, August 16, 2003

سر بلند مي كنم
ماه را مي بينم
از ميان شاخه ها
ستاره مي چينم
تا كه شايد در ميان اين ستاره ها
ستاره بخت و اقبال باشد
تا كه انرا بچينم تا كه انرا ببويم

Friday, August 08, 2003

مست مي عشق و سيراب از وجودش
اواره كوچه هاي تلخ تاريخم
در ميان اين كوچه ها
تك تك خاطراتم مثال درختان نارون
هر نوايي كه بلند مي شود ياد اور مهر

غرقه در غم فراق
باز اواره كوچه هاي تاريخم
درتك تك گام هايي كه بر مي دارم
سنگيني گناه را بر دوشم حس مي كنم

انگار كه من براي اوارگي زاده شده ام
و مرا جز اوارگي طريقي نيست
و مي گويند كه : " تاريخ تكرار مي شود "
كاش از اين حلقه تكرار اوارگي را بردارند
كاش اصلا تاريخ را بردارند
تا كه به ياد نياورم خوبي ها را
تا كه شرمنده نشوم
و به ياد نياورم بدي ها را
تا كه خود را سرزنش نكنم
و چگونه درون اينه زل بزنم
و اعتراف كنم كه من تنهايم
و چگونه به خود بنگرم
در حالي كه چند سال پيش در همين اينه
با خود عهد بسته بودم
كه تا جان در اين تن باقيست ديگر تنها نخواهم ماند
ولي امروز دوباره در اين جا ايستاده ام و به اين نكته ايمان اوردم
" تاريخ تكرار مي شود "


*****
من دارم كامپيوترم رو مي فروشم شايد تا يك مدتي نتونم بنويسم با اين حال روز تولد وبلاگك ميام مي نويسم. هر كسي كه به من لينك داده و من ندادم به من بگه كه من از شرمندگيش در بيام هر كس هم كه من بهش لينك دادم اون نداده اصلا خودتونو ناراحت نكنين براي دل خودم بوده.

Sunday, August 03, 2003

ما دو فرشته بوديم
پاك و زيبا
همچو باران
اما امروز
تو طلوعي
شاد و سرخوش
من غروبم
چرك و غمگين