Saturday, September 21, 2002

چقدر سخته جدایی ودوری حتی اگر با کمال میل صورت بگیره باز پشت سرش یک غم بزرگ موج می زنه... من خودم می دونم کاری که می خوام انجام بدم سخته ولی اگر دائم بهم بگین سخته درد ناکه و از عهده من خارج خوب من دلسرد میشم.. این بی انصافیه که در این سختیها شما فقط خودتون رو می بینین یکی نگران ندیدن من یکی نگران نشنیدن صدای من دیگری غمگین نرسیدن محبت ولی مگه هر ادمی در موقعیت من باشه نمی تونه همه رو با هم انجام بده؟ یا مگه این فقط درد شماست؟ اگه هر کدام شما یکی از ایندرد ها رو دارین من باید بار همه رو به دوش بکشم چون شما فقط خودتون رو می بینین ولی من که در وسط جمع شمن هستم باید درد همه تون رو بکشم.....
چرا فکر می کنی من نمی تونم؟ چرا فکر می کنی من مصرف کننده هستم نه مولد؟ مگه چند وقته منو می شناسی؟ مگه من تا حالا تقاضای کمکی داشتم که این جور بی رحمانه داری عمل انجام نداده منو محکوم می کنی؟ بذارین من امتحان کنم شاید سر بلند از امتحان بیرون امدم.... اگر مردود شدم انوقت حق داری محکوم کنی ولی حالا نه........... من شاید کوچک شاید بی تجربه ولی من کسی نیستم که بذارم گرگها درسته منو بخورن پس نه غصه بخور و نه بغض کن نه پشت سرم اشک بریز من میروم اما قول میدم سر بلند برگردم.... انچنان سر بلند که متعجب بشی ... اما این کار رو نمی تونم انجام بدم وقتی بدانم هیچ پشتوانه ای جز اراده خودم ندارم اما اگر بدانم کمکم می کنی و توا نایی های من باور داری....


من میرم اما نه جای دور فقط برای مدت کوتاهی شاید من جسما نباشم اما تو روحم رو حفظ کن همه چیز ادم به روحش وابسته است شاید چند روزی حتی نتونم بنویسم یا حتی صدای حرفم یا به قول خودت صدای تایپ هم نیاد ولی من که هستم و به ارامش عجیبی می رسم وقتی ببینم که واقعا منو دوست داشتی و موقع برگشتن بتونم سر بخورم تو بغلت و اغوش پر مهرت رو حس کنم وشاید یک فریاد که هیچ وقت شاید نزنم ولی واژه "دوستت دارم" از چهره ام عیان باشه....

به امید روزهای سرشار از عشق... بیشتر از این... و امروز.....




No comments: