Monday, December 30, 2002

پرنده ... گنجشكي درون اتاقي گم شده ... راه خروج را مي يابد ... نمي يابد ... از پنجره اي شكسته وارد شده ولي نمي داند راه خروجش نيز از همان است ... تقلا مي كند ... خو دش را به در و ديوار مي زند ... بر روي چوب پرده اي مي نشيند ... غمناك ... بي كس ... در فكر ازادي ... به او نگاه مي كنم ... اهي مي كشم ... شايد از دور حتي نوازشش كنم ... برايش دل مي سوزانم ... دلم پيش اوست مي خواهم نجاتش دهم ... دلم براي مظلوميت دل كوچكش مي سوزد ... درها را باز مي گذارم ... پنجره ها را باز مي كنم ... صداي جيك جيك ناله اميزش را مي شنوم ... سر بلند مي كنم در گوشه اي نزديك سقف نشسته است ... روي به سوي او مي كنم و مي گويم راه ها را براي تو باز گذاشته ام اي زيباترين ... ... با مهرباني راهنما ييش مي كنم به سوي ازادي ... او از پنجره بيرون مي رود ...نفسي از روي راحتي خيال مي كشم و به او براي ازاديش تبريك مي گويم ...
پرنده ... كلاغي درون اتاق امده و راه خروج را گم كرده ... از پنجره اي شكسته وارد شده ...از او مي گريزم ... از نوك سياه زشتش مي گريزم .. به اين فكر مي كنم كه اگر به من نوك بزند حتما دردناك خواهد بود ...غار غار مي كند ...احساس بدي دارم ...از اتاق بيرون مي روم ... كسي را صدا مي كنم تا او را بيرون راند ...دلم نه تنها نمي سوزد بلكه مي خواهم هيچ وقت اين صحنه را دوباره نبينم ... مي ايد تا بيرونش راند ... با چوب مي ايد ... پنجره را باز مي كنم ..او را بيرون مي اندازد به طرز فوق العاده وحشتناكي ...نفسي از روي راحتي مي كشم ... خوشحال مي شوم كه ديگر نيست تا به من اسيبي برساند ...
مردي ... مردي مي ايد ... كدام نقش را برايش قايل شوم؟ ...گنجشكي زيبا ... يا كلاغي خشن ؟ ... بين دو راهي مانده ام ... من كدام نقش را بازي مي كنم؟ ...اگر مثال كلاغ بودم چه؟ ... ايا راه بازگشتي هست ؟ ... يا اينكه بد طينتي درونم ريشه كرده است و عضوي جدا ناپذير از من شده است؟ ...بين دو راهي مانده ام ....

No comments: