Wednesday, January 01, 2003

ازدرخت شاخه در آفاق ابر،

برگ هاي ترد باران ريخته !

بوي لطف بيشه زاران بهشت،

با هواي صبحدم آميخته !

***

نرم و چابك، روح آب،

مي كند پرواز همراه نسيم .

نغمه پردازان باران مي زنند،

گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !

***

سيم هر ساز از ثريا تا زمين .

خيزد از هر پرده آوازي حزين .

هر كه با آواز اين ساز آشنا،

مي كند در جويبار جان شنا !

***

دلرباي آب، شاد و شرمناك،

عشقبازي مي كند با جان خاك !

خاك خشك تشنه دريا پرست،

زير بازي هاي باران مست مست !

اين رود از هوش و آن آيد به هوش،

شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !

***

مي شكافد دانه، مي بالد درخت،

مي درخشد غنچه همچون روي بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان،

دشت ها سرسبز از پيوندشان ،

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

***

با تب تنهائي جانكاه خويش،

زير باران مي سپارم راه خويش .

شرمسار ازمهرباني هاي او،

مي روم همراه باران كو به كو .

***

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟

زير چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :

***

در فضا،

همچو من در چاه تنهائي رها،

مي زند در موج حيرت دست و پا،

خود نمي داند كه مي افتد كجا !

***

در زمين،

همزباناني ظريف و نازنين،

مي دهند از مهرباني جا به هم،

تا بپيوندند چون دريا به هم !

***

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»

مي كنند از عشق هم قالب تهي

اي خوشا با مهر ورزان همرهي !

***

با تب تنهائي جانكاه خويش،

زير باران مي سپارم راه خويش.

سيل غم در سينه غوغا مي كند،

قطره دل ميل دريا مي كند،

قطره تنها كجا، دريا كجا،

دور ماندم از رفيقان تا كجا !

***

همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !

شايد از اين تيرگي ها بگذريم .

ره به سوي روشنائي ها بريم .

مي روم، شايد كسي پيدا شود،

بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟

*****
فريدون مشيري

No comments: