Saturday, March 15, 2003

شبي در حدود غروب افتاب از كوچه اي عبور مي كند تازه در اين هنگام پيش به سوي كار مي رود . روي شيرين دختركش را كه خنده اي مليح بر لب دارد را مي بوسد و دستي براي عيال تكان مي دهد و راهي مي شود. پيش به سوي ايستگاه اتوبوس. در صفي طويل مي ايستد و به مردمي خيره مي شود كه بعد از يك روز پر جنب وجوش راهي خانه مي شوند. سوار اتوبوس مي شود و به فكر فرو مي رود با فرياد راننده متوجه مي شود به پايان خط رسيده اند. پياده مي شود درون كوچه اي مي شود. كيسه اي را كه در دست دارد باز مي كند و درونش را خالي مي كند. اسباب كارش در ان است. عاري عبور مي كند:
عابر: سلام.
مرد: سلام.
-: تونستي يه سر به من بزن.
-: چشم اقا.
-: كي خدمت برسم؟
-: وقتي دارم ميرم سر كار كه هستي اين دور و بر ها مي بينمت.
-: به سلامت.
به اولين خانه نزديك مي شود با خجالت به سويش مي رود از اين قسمت كار متنفر است.
زنگ ....
صاحب خانه: كيه؟
مرد: اشغال ندارين؟
-: چرا صبر كن. احمد بدو اشغالي اومده!
احمد: بگو امدم.
-: خانم ببخشيد ماهونه ما يادتون نره.
-: بابا تازه دادم كه! خوب هم جارو نمي كني هر روز صبح بايد بيام جارو كنم. بيشتر دقت كن!
-: چشم! راستي خانم عيد هم شده ديگه عيدي بچه ها رو هم بدين.
-: اي بابا همش كه دارم پول ميدم .مگه يه كارگر چقدر درامد داره؟
-: اجرتون با خدا!
-: د احمد بدو ديگه اين بدبخت خش شد از سرما!
-: تقصير من چيه با زير شلواري كه نمي تونم بدوم تو كوچه! پيش در و همسايه ابرو داريم.
-: انگار مي خواد بره عروسي! د بجنب!
اجمد اقا در را باز مي كند و مقرري را با پيوست عيدي مي دهد و به درون مي ايد.
-: دسستتون درد نكنه! عيدتون مبارك!
-: چه عيدي بابا! بايد قايم بشم از دست اين همه مامور دولت عيدي بخواه!
مرد به سوي در بعدي گام بر مي دارد.زنگ را به صدا در مي اورد و با صداي بچه گانه اي روبرو مي شود.
-: كيه؟
-: بابا جون به اقات بگو بياد دم در!
-: بابا يه اقايي با تو كار داره!
پدر: بگو خسته س !
-: بابام خوابه!
-: پسر جون من كه صداشو شنيدم! بگو كارگر شهرداريه!
-: بابا اشغالي اومده!
پدر: بگو بابام ورشكسته شده.
-: بابام ميگه پوي نداريم.
-: حداقل عيدي بدين!
-: عيدي رو چرا بده به تو ميده به من! بابا اين اقاهه ميگه به من عيدي يادت نده بدي ها!
پدر: بچه مگه اف اف بازيه بذارش زمين!
تق!
مرد به راه خود ادامه مي دهد به در بعدي مي رسد. اين بار با دل خوري زنگه مي زند.
زنگ ...
-: الو؟
-: اقا اشغال دارين؟
-: نه نداريم ولي صبر كن!
سكوت ... مرد منتظر مي ماند . در باز مي شود و اقايي با زير شلواري بسته به دست ظاهر مي شود.
-: سلام ببخشيد ناقابله برا بچه ها!
-: سلام از ماست! دست شما درد نكنه! اقايي كرديد! ممنون!
مرد به كار خود ادامه مي دهد كم كم زمان به رسيدن ماشين زباله نزديك مي شود. جاره را به دست مي گيرد به رفت و روب خيابان ادامه مي دهد. زباله ها را درون ماشين مي گذارد و به كار خود ادامه مي دهد . در اين هنگام زمان كم كم به نيمه شب نزديك مي شود و چراغ ها خاموش مي شود و او به ياد خانه مي افتد. بعد از اتمام كار او نيز به خانه خواهد رفت ولي باز مثال هر شب همه خفته اند و او بايد همه را در خواب ببوسد و بعد به بستر رود. كار به پايان مي رسد. كيسه را بر مي دارد و بسته اي را در كنارش مي بيند هر دو را بر مي دارد اسباب كار را برداشته و پياده به سوي خانه ره سپار مي شود. به خانه مي رسد به ارامي در را مي گشايد و به درون مي رود در اين ساعت حتي درخت ها هم ارميده اند. درون اتاق مي رود . سماور را جوشان مي يابد. از گوشه اي صدايي مي ايد.عيال را مي بيند كه پاورچين به سويش مي ايد. بسته را به دست او مي سپارد و خود به نظافت مشغول مي شود. در بسته گشوده مي شود چند عدد لباس نوازادي درونش است. مرد چند لحظه حيرت مي كند و سپس ياد روزي مي افتد كه يكي از خانم هاي كوچه با او احوال پرسي كرد و ياد هنگامي كه خبر بارداري عيال را به ان خانم گفته بود.



No comments: