Friday, March 14, 2003

چه ناجوانمردانه من را بي وفا و فراموش كار خواندي ... انچنان دلم به درد امد كه حتي ياراي فرياد كشيدن هم نداشت .... با صدايي به بلندي رعد شكست... در اين زمان كه در حال نوشتن اين سطور هستم حال خود را نمي فهمم... نميدانم بايد متنفرم باشم يا ... .... تمام بدنم تب دار است... در چشمانم اشك نيست به گمانم اشك راه خود را گم كرده ... اما بغض در جاي هميشه گي نشسته ... دلم از دست عزيزترينم به درد امده ... تو بگو من چه گناهي دارم ... هيچ وقت نخواهم توانست ان ارامشي را كه در ارزويش مي سوزم پيدا كنم ... امشب دلم را شكستي ... كاري كه فكرش را هم نمي كردم ... برايم هميشه اغوشي گرم بودي ولي امشب مي خواهم از دست تو به سياهي پناه برم ...

No comments: