Thursday, February 19, 2004

در را كه باز كرد بوي خوش شيريني به مشامش رسيد. چنان مست بوي شيريني كشمشي بود كه سلام را از ياد برد. اهسته اهسته و با احتياط قدم برداشت تا خود را بالاي سر ظرف شيريني ديد. دست دراز كرد تا دانه اي شيريني از درون ظرف بردارد كه ناگهان از درون خاطرات مادرش جلويش را گرفت. هميشه مي گفت مرد خانواده دوست بدون خانواده اش چيزي نمي خورد.
ظرف شيريني را برداشت به سوي اتاق رفت و بوسه اي بر چشمان خواب الوده او زد.

No comments: