Saturday, April 05, 2003



قسمت سوم:

اسم دخترك ناز را ستاره گذاشتند. مانند ستاره سهيل به دنيا امد و وجودش شادي بخش محفل انها شد.


در اغاز 10 ماهگي...
مريم از درون اشپزخانه مواظب ستاره است و خود سرگرم كارهاي خود. ناگهان مي بيند دخترك ميز را گرفته و بلند مي شود و قدمي بر مي دارد ولي فورا زمين مي خورد. خلاصه در اول 10 ماهگي ستاره راه مي رود ولي از حرف زدن خبري نيست. همه نگران هستند.
روزي هر 2 مادربزرگ در خانه مهمان هستند.

مادربزرگ پدري: مريم جان نكنه اين بچه لال باشه؟
مادربزرگ مادري: اوا اين چه حرفيه مي زنين مگه ميشه!
مريم: اخه مادر اگه لال بود كر هم بود ان وقت ديگه تا صدا مي شنيد كه گريه نمي كرد.
مادربزرگ پدري: من ميگم بهش تخم كفتر (كبوتر) بديم.
مادربزرگ مادري: اره مادر اشكال نداره كه!
مريم: حالا يكم ديرتر حرف بزنه سر ما رو بخوره عيب داره؟

2 سالگي:
ستاره كوچولو بلاخره به حرف مي ايد. و به مهد كودك مي رود.

7 سالگي:
به مدرسه مي رود و بر خلاف همه گريه سر نمي دهد بلكه با تعجب به بچه هايي كه در حال اشك ريختن هستند مي نگرد و در اخر اين سوال پيش مي ايد كه:
ستاره: مامان چرا اينه گريه مي كنن؟ مگه اينجا چه فرقي با مهد كودك داره؟
مادر: هيچي مامان جان! اينا بچه هاي لوسي هستن.

خلاصه با كمال غرور دخترك بزرگ مي شود و هيچ وقت سر خم نمي كند. ياد گرفته كه احساساتش را در درون خود بريزد و به علت وجود مادر و پدر كارمند با تنهايي اخت عميقي گرفته.

9 سالگي:
روزي از مدرسه به خانه مي ايد. همين چند روز پيش مادر بزرگ را به بيمارستان بردند. مي گفتند سرطان دارد ولي در ذهن كوچك ستاره مريضي و مرگ جايي ندارد. به گمانش فقط چند روزي از گذشته تنها تر خواهد بود. تنها مادربزرگ همدمش بود او هم كه يا مي خوابيد يا سر سجاده بود. در اتاق كوچكش مشغول بازي بود كه مادر به خانه امد. به سمتش دويد ولي ناگهان با تعجب زمين مي خورد.
... پس موهاي كمند مادر كجاست؟ ....
با خود مي انديشد ولي از فرط حيرت توان ايستادن ندارد. مادر جلو مي ايد و دخترك را مي بوسد.
مادر: چرا از مامان مي ترسي؟
ستاره: پس موهات كو؟
مادر: وقتي خوبي از دنيا ميره ادم موهاشو مي زنه.
ستاره: من هم بايد بزنم؟
مادر: تو كه مو نداري و بزرگم نيستي.

پدر به خانه مي ايد مغموم و گريان. حتي دخترك را نمي بوسد به درون اتاق مي رود و تا صبح مي گريد. در اتاق مادربزرگ جانماز هميشگيش را پهن كرده اند. دخترك روي ان مي نشيند و مي گريد.

ستاره: مامان من چي كار كنم كه بگم دوستش داشتم؟
مامان: ادم چيزي رو كه خيلي دوست داره مي ده.

... پس مرگ يعني گريه و مو ها رو زدن و يك چيزي دادن. من چي رو خيلي دوست دارم؟ اهان يك جاكليدي كه كادو گرفتم...
دنياي ستاره همان يك جا كليدي است و ان را پهلوي مهر نماز مادربزرگ مي گذارد.
به دورن اتاق خود مي رود عروسك ها را بر مي دارد و در يك كيسه مي ريزد و كيسه را پيش مادر مي برد و اعلام مي كند كه :
-: من ديگر بچه نيستم كه بازي كنم.
و به اين ترتيب در 9 سالگي دنياي كودكي را ترك مي كند.
هر روز پدر را مي بيند كه حتي بعد از ماه ها با عكس مادربزرگ دنيايش تغيير مي كند و از درون قطره قطره اب مي شود. وابستگي را حس من كند و از وابستگي مي ترسد و مي گريزد.

... تا 12 سالگي :

دنياي ستاره مدرسه مي شود و تنهايي . مي اموزد كه وقتي كسي نيست و دلش پر از به ديوار تكيه كند و برايش درد دل كند ولي اشك در واژگان او معنايي ندارد. گريه را براي او نساخته اند.
دايي عزيزش در سن 60 سالگي زندگي را بدرود مي گويد و او اشك برادرش را مي بيند. و از درون مي شكند. ولي باز هم جلوي اشك خود را مي گيرد. در خفا مي گريد كه مبادا مادر ببيند و ناراحت شود. اولين اشك زندگي را مي ريزد.
پس از فوت دايي مادربزرگ كه در خانه دايي است را بيرون مي كنند . مادر با چشم گريان به پدر مي گويد.

امير: مريم جان چرا گريه مي كني؟ تو وقتي بي صدا گريه مي كني از هميشه بيشتر ناراحتي. چي شده؟
مريم: مادرم رو دارن بيرون مي كنن. بيچاره جايي نداره بره.
امير: قدمش روي تخم چشم! بياد خونه ما. ما كه جا زياد داريم.

به اين ترتيب ستاره از تنهايي در مي ايد.

ادامه دارد ...
از قسمت بعد اصل داستان شروع مي شود.

No comments: