Sunday, April 20, 2003

مي پرستمت اما نمي شناسمت...
وجودت برايم يك معماست ...
ديدن مهتاب با ديدن چراغ گوشه خيابان از پشت پنجره بخار گرفته چه تفاوتي دارد؟ ...
لمس دستان تو وقتي گرماي وجودت پوستم را اب مي كند با احساس لمس كردن از پشت شيشه زماني كه فقط اثرش مي ماند چه تفاوتي دارد؟....
امشب بغض گلويم را گرفت دليلش را هم نمي دانم ولي به دنبال تو مي گشتم...
تويي كه نمي شناسمت...
تويي كه شايد زماني نه چندان دور داشتمت يا زماني نه چندان نزديك خواهم داشت اما در اين ثانيه اغوشت را مي خواستم...
روي پنجره نوشتم:
نمي شناسمت
نمي بينمت
مي خواهمت
من گريانم....


تو مرا مي شناسي؟ ...

No comments: