Tuesday, December 02, 2003

باران که امد در خيابان ايستادم تا غرقه در اب شوم
کمي که گذشت ذره هاي مه در هوا پديدار شد
و من که از سرما مي لرزيدم
مه را همچون لباسي بر قامت عريان خود پيچيدم
و چه اغوشي کشيدني بود
چنان محو اين لباس زيبا بودم
که ديگر دنيا هم برايم به تاري هوا بود
فقط كورسوي نور چراغ در اين تاري به چشم مي خورد
شايد مستم
از ان مهمتر كه خرابم
در اين ذهن مريض چه مي گذرد كه حتي من ياراي گوش سپردن به ان را ندارم

No comments: