Thursday, September 25, 2003

براي عزيزترينم برو به سلامت برو.
همه چيز از يك روز افتابي شروع شد. ان روزي كه تو را ديدم نمي دانم بگويم شيدا شدم يا شيفته. به هر حال در ان روز گرم شهريور ماه من و تو ما شديم. روزها زيبا بود و دلنشين. همه چيز بر وفق مراد بود.
امروز درست يك سال از ان روز مي گذرد و باز هم هوا افتابي است اما دل من ديگر گرم نيست و چشمانم اميدوار نيستند. امروز چشمانم نگران به دنبال سايه ات پرواز مي كند. از رفتن مي ترسم. دوباره رو در روي تو نشستم وحرف مهمان جمع دو نفره ما بود. تو حرف زودي و من در فكر بودم. من حرف زدم و تو به ديوار خيره شدي تا كه اشك هايم را نبيني. در اخر هم من ماندم و يك دنيا خاطره.
در ان كوچه كه قدم مي زديم من لحظه ها را ميشمردم. انگار كه صداي پايش را مي شنيدم و زمزمه هاي جدايي را باد برايم به ارمغان اورده بود. و تو را به سوي خانه همراهي كردم و دستت را به سختي فشردم هنوز هم باور نمي كردم كه اين اخرين ديدار است. اين را از شب قبل مي دانستم ولي باورش ... غير ممكن است. و تو رفتي و در دل تو را در اغوش فشردم و بوسه اي زدم و با تو وداع كردم. هنوز هم مي دانم كه فردا روز پشيماني است ولي چه كنم. در اين بين زندگي تو برايم بيشتر از زندگي خودم ارزش دارد و مي خواهم حداقل يكي را نجات دهم. و اين بار قرعه به نام تو افتاد. از امروز ديگر فصل جدايي سر رسيده و من خود را به خزان سپردم. و تو اينك برو پيش به سوي زندگي پرباري حركت كن. و من بر دستانت بوسه مهر مي زنم و وداع مي كنم.
فردا روز سردي خواهد بود و من در اين زمستان برايت دست تكان مي دهم.
برو به سلامت برو.
برو به سلامت برو.

No comments: